کتاب کلّنا قاسم روایتی است تأثیرگذار از خاطرات زندانیان بحرینی در ایام شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی که میرمحمدابراهیم یزدانی تحقیق و بازنویسی شده و نشر راهیار منتشر کرده است . این اثر با زبانی صمیمی و صادقانه، روایتگر لحظاتی است که در آن زندانیان، فارغ از میلهها و محدودیتهای جسمی، با دلهایی پرشور و ایمانی راسخ، به استقبال اندوه شهادت مردی میروند که هرگز از نزدیک ندیدهاند اما گویی سالها با او زیستهاند.
در این کتاب، صدای بغض و فریاد این زندانیان شنیده میشود؛ کسانی که با شنیدن خبر شهادت، سلولهای تنگ و تاریک را به محفل سوگواری و بیعت تبدیل میکنند. با تکرار شعار «کلّنا قاسم» یعنی «همه ما قاسم هستیم»، آنها از عزم و ایمان خود برای ادامه دادن راه سردار دلها میگویند. این شعار، تنها جملهای احساسی نیست، بلکه بیانگر روح جمعی و ارادهای پولادین برای ایستادگی در برابر ظلم است.
اثر پیشرو، فراتر از یک مجموعه خاطره، بازتابی از پیوند قلبی مردم مظلوم و مقاوم منطقه با آرمانهای مبارزه و عدالتخواهی است. خواننده در حین مطالعه، نه فقط با دنیای تنگ زندان، بلکه با عظمت روحهایی آشنا میشود که از دل همان محدودیتها، نوری از امید و ایستادگی میتابانند.
«کلّنا قاسم» فرصتی است برای لمس زوایای ناپیدای تأثیر یک فرمانده شهید، و تماشای بازتاب شخصیت او در دل مردمانی که راهش را ادامه میدهند.
این کتاب را به علاقهمندان به ادبیات مقاومت، مطالعات خاورمیانه و شخصیت شهید قاسم سلیمانی پیشنهاد میکنیم. همچنین برای کسانی که میخواهند روایتهایی متفاوت از زندان، ایستادگی و وفاداری را بخوانند، انتخابی مناسب است.
آن روز را خوب به یاد می آورم. صبح آن روز با یکی از برادران ملاقات داشتم. قبل از اینکه از بازرسی رد شوم خبر شهادت حاج قاسم در بلندگوی سلول پخش شد. موقع اعلام خبر همه برادران با دلهره گوش می دادند و احساس میکردند یکی از نزدیکان خودشان به دیار حق شتافته است.
خدایا چه کسی میتوانست باشد؟
ثانیه ها همچون ساعت میگذشت و ساعتها همچون سال خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس ما را چون صاعقه ای خشک کرد. آخر چگونه کجا و کی؟ سؤال پشت سؤال به ذهنمان می رسید نمیدانم چرا اما من باورم نشد خوب یادم مانده که برخلاف همیشه ساکت بودم و حال روحی ام خوب نبود. چقدر آرزو میکردم آن روز زودتر بگذرد تا با خدایم خلوت کنم و دردی را که بر قلبم سنگینی میکرد با خدا بازگویم.
ساعتها به کندی چند سال گذشت پیش از اینکه با خدایم خلوت کنم یکی از برادران از من پرسید: چرا امروز این طوری هستی؟ مثل همیشه نیستی همه اینها به دلیل فقدان فرمانده بزرگی بود که عمرش را وقف خدمت به اسلام و مسلمین و مبارزه با استکبار و جنایت کاران کرده بود.
از خدا میخواهم که عمر من را هم صرف خدمت به اسلام و مسلمین و مبارزه با ستمگران و جنایتکاران کند و عاقبتم را شهادت در راه خودش قرار دهد و پاره پاره تنم پیشکش در گاهش شود.
نظرات