کتاب«حاج قاسمی که من میشناسم» روایت رفاقت چهل ساله حجتالاسلام علی شیرازی با سردار حاج قاسم سلیمانیاست.
علی شیرازی از روزی میگوید که هنگام سخنرانی حاج قاسم در تیپ ثارالله، عاشقش شده بود. تیپ تبدیل به لشکر شده بود و دل علی شیرازی بیشتر با دل سلیمانی گره میخورد. او از شبی میگوید که خبر شهادت این بزرگ مرد را بدو میدهند و او دیوانهوار سعی میکند که به خود بقبولاند که شایعه است، اما نیست و این بزرگ مرد اجر سالها مجاهدت های خالصانه خویش را از درگاه باری تعالی میگیرد.
از زندگی حاج قاسم میگوید، اینکه چه علاقه شدیدی به اهل بیت داشت. به خصوص به حضرت سیدالشهدا علیهالسلام. اصلا ساخت اینچنین انسان بزرگی به جز خاکساری و نوکری بر درگاه امام حسین علیهالسلام ممکن نیست.
از زیباترین تصاویر حاج قاسم، تصاویری است که دست مادر خود را میبوسد. این احترام به پدر و مادر الگویی است جاودان از زندگی او.
حاجی همیشه از تشریفات فراری بود، مسائل امنیتی را رعایت میکرد اما تشریفات و قرق کردن ها را نمیپسندید. آری باید ازین مرد بزرگ ولایتمداری آموخت.اویی که در همه بحران ها و فتنهها پشت ولی فقیه خود ایستاد و خط قرمزش را به همگان اعلام کرده بود. حتی در مسائل فرهنگی هم پیرو ولی فقیه بود و بسیار مطالعه داشت و در امر ترویج کتاب هم کوشا بود.
علی شیرازی تعریف میکند روزی که بالاخره حاج قاسم رضایت داد تا نشان ذولفقار که بالاترین درجه نظامی است، به سینهاش بزنند، شرط کرد که خبری نشود. اخلاص راه مردان خداست. فراجناحی بودن سردار سلیمانی باعث میشد که دفترش به روی همه باز باشد.
سردار رشید اسلام حاج قاسم سلیمانی نمونه بارز سربازی دلباخته به جهاد در راه خدا بود.
در برشی از کتاب میخوانیم:
آن روز که آقا نشان ذوالفقار را به سینهی سردار سلیمانی زدند، یکی از بهترین روزهای زندگیام بود. نه من، همه ی رفقایش از این اتفاق خوشحال بودند؛ جز او که راضی نبود بین او و بقیه ی فرماندهان تمایزی داشته باشد. ابتدا زیر بار نمی رفت. وقتی اصرار شد، شرط کرد که خبری نشود. پس از آن که نشان را گرفت، به او گفتم این مدال مربوط به شما نیست؛ متعلق به جبههی مقاومت است!».
نظرات