کتاب از چیزی نمیترسیدم پنجرهای است به دنیای درونی یکی از چهرههای ماندگار تاریخ معاصر ایران؛ سردار شهید حاج قاسم سلیمانی. این اثر کوتاه، اما عمیق، نخستین بار در دیماه ۱۳۹۹ همزمان با اولین سالگرد شهادت او توسط انتشارات مکتب حاج قاسم منتشر شد و خیلی زود به یکی از پرمخاطبترین آثار خاطرهنگاری دفاع مقدس و انقلاب بدل شد.
کتاب شامل دستنوشتههای شخصی سرداردلهاست؛ با دستانی زخمی، در دل روزهای پرتلاطم، او از کودکیاش در روستای قناتملک کرمان مینویسد؛ از خاک، بیبرقی، سختی نانآوردن، از بازیهای کودکانهاش تا کمک به پدر برای پرداخت بدهی بانکی. ساده، بیپیرایه و صمیمی. سلیمانی روایت میکند که چطور در نوجوانی، هنگام دفاع از یک دختر در برابر یک افسر شهربانی، چنان محکم ایستاد که دیگر از چیزی نمیترسید و همین جمله، عنوان کتاب را ساخت.
«از چیزی نمیترسیدم» فقط یک زندگینامه نیست؛ یک سفر است، از روستای بیبرق جنوب شرق ایران تا لبههای آگاهی اجتماعی و سیاسی یک نوجوان انقلابی. او در بحبوحه مبارزات سال ۱۳۵۷، با صداقت از تظاهرات، درگیریها، ترسها و امیدهایش میگوید. کتاب تا پیروزی انقلاب پیش میرود و بعد، ناتمام میماند؛ مثل مسیری که خودش باید ادامهاش میداد.
نگارش اولشخص، لحن روان و خودمانی، و وفاداری به واقعیتهای بیپیرایه، از کتاب اثری ساخته که نهتنها جذاب است، بلکه الهامبخش نیز هست. خاطرات او از نان روستا، احترام به پدر و مادر، و تقوا در نوجوانی، تصویری ملموس از شخصیتی ساخته که بعدها تبدیل به نماد ایستادگی شد.
اگر میخواهید حاج قاسم را نه فقط بهعنوان فرمانده، که بهعنوان یک نوجوانِ عدالتخواه، پسر یک روستا، و مردی از میان مردم بشناسید، این کتاب را از دست ندهید.
نام این اثر از داستانی در کتاب گرفته شدهاست و اما در مقدمه کتاب از زینب سلیمانی، دختر شهید، میشنویم که:
«صبح روز چهارشنبه ۲۶آذر۱۳۹۹، خداوند مهربان توفیق زیارتِ رهبر معظم انقلاب را که جانم فدایشان باد، روزیمان فرمود. دیدار معظمٌلَه با اعضای ستاد بزرگداشت شهید قاسم سلیمانی و ما افراد خانوادهاش بود.من، بهنمایندگی از پدرم، برای ایشان هدیهای برده بودم.
این هدیه، زندگینامهای بود بهقلم حاجقاسم که قصد داشتیم بهمناسبت سالروز شهادتش، در قالب کتابی منتشر کنیم.آنچه همراهم بود، در واقع ماکِت یا نمونه اولیهای از کتاب بود.در پایان دیدار، متن را تقدیمِ آقا کردم. ایشان پرسشهایی درباره آن پرسیدند و این هدیه را با مِهر پذیرفتند.
چند روز بعد از آن دیدار و در دقایق پایانیِ نهاییشدن کتاب، متنی از دفتر رهبر معظم انقلاب به دستم رسید. ایشان منّت گذاشته و قبل از مطالعه، یادداشتی به یاد «سرباز وفادار» خود نوشته بودند. متنی بود پُر از عطوفت و بزرگواری که چون روح بر کالبدِ این کتاب نشست.»
متن این یادداشت به شرح زیر است:
«بسمهتعالی
هر چیزی که یاد شهید عزیز ما را برجسته کند، چشمنواز و دلنواز است. یاد او را اگرچه خداوند در اوج برجستگی قرار داد و بدین گونه پاداش دنیایی اخلاص و عمل صالح او را بدو هدیه کرد ولی ما هم هرکدام وظیفهای داریم. کتاب حاضر را هنوز نخواندهام اما ظاهراً میتواند گامی در این راه باشد.
رزقناالله ما رزقه من فضله
سیّدعلی خامنهای ۹۹/۱۰/۷»
کتاب «از چیزی نمیرسیدم»، زندگینامه خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، اثری است که به دوستداران روایتهای صادقانه و بیواسطه پیشنهاد میشود. این کتاب برای نوجوانان و جوانان که در جستوجوی الگویی برای رشد، غیرت و دینداری هستند، منبع الهامبخش است. پژوهشگران تاریخ معاصر و فعالان فرهنگی نیز از روایتهای دقیق و آموزشهای تربیتی آن بهرهمند خواهند شد. اگر حاج قاسم را تنها از دریچه رسانهها میشناسند، این کتاب چهرههای مردمی، صمیمی و متفاوت از او را به شما معرفی میکند.
محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم. روز عاشورا بود که معمولاً هر سال در این وقت به امامزاده سید حسین در جوپار میرفتیم. آن روز مانده بودم برای سرزدن به دوستم فتحعلی به هتل گسری آمده بودم هوا گرم بود و هر دوی ما از پنجره ساختمان پایین را نگاه میکردیم. آن طرف خیابان در مقابل ما شهرداری و شهربانی کرمان بودند. دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملاً بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا بر آشفته ام کرد. بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با او گرفتم.
پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنب شهربانی مستقر بود به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین آمدم آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت دو پلیس مشغول گفت و گو با هم شدند. برق آسا به آنها رسیدم با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم خون از بینی هایش فوران زد!
پلیس راهنمایی سوت زد چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به سمت ما دویدند با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم زیر یکی از تختها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود.
حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم
نظرات