در طول یک قرن اخیر تحوّل زیادی در ادبیات داستانی صورت گرفت و انواع گوناگونی از رمانها پدید آمدند. یکی از مهمترین عناصر در این تغییرات، سبک روایتگری است که مسیر پرپیچوخمی را طی کرده تا با سلیقۀ انسان امروزی و دغدغههایش خود را تطابق بدهد. جهانبینی یک نویسنده در شکل بازگو کردن وقایع میتواند تا اندازهای اثرگذار باشد، که خواننده را به عمد دچار سردرگمی کند و حقایق را به روشهای متفاوت در ذهن او خلق کند؛ تمام اینها نیز از ارتباط ادبیات با فلسفهای نشأت میگیرد که بر پایۀ عدم قطعیت علمی بنا شده و عینیگرایی را با ذهنیگرایی جایگزین کرده است.
کتاب «کافۀ خیابان گوته» یکی از بهترین نمونههایی است که میتوانیم در سبک قصهگویی مدرن، در ادبیات معاصر فارسی پیدا کنیم. این کتاب که ادامۀ اثر قبلی نویسنده با عنوان «دیلماج» است و مانند آن با مضامین و فضای تاریخ معاصر ایران خلق شده است، داستانی پیچیده و غریب را از زبان یک نویسندۀ ایرانیِ مقیم آلمان روایت میکند؛ قصّهای که در یک روزِ ظاهراً عادی شروع میشود اما کمکم رنگوبوی سورئال به خود میگیرد. او که برای دیدن یک فیلم جدید بلیت گرفته، تصمیم میگیرد زمان آزادش را در یک کافه بگذراند. پسر جوانی که کافهدار است و از قضا ایرانی هم هست، او را میشناسد و حضور او را در این زمان و مکان بهخصوص یک اتفاق جالب میداند. پسر از مرد نویسنده میخواهد با او به اقامتگاهش -سوئیت کوچکی که در طبقۀ بالایی همان کافه قرار دارد- برود تا با راز عجیب او روبهرو شود. اینجاست که نویسنده مانند داستان قبلی، با وارد کردن رگههایی از عناصر غیرواقعی، خواننده را از دنیای عادی جدا میکند. نویسنده در برابر خود پیرمردی را میبیند که سه روز است روی صندلی پسر بسته شده و ردّ مشتهای او روی صورتش پیداست؛ پیرمردی که ظاهراً چندین سال از بهترین روزهای جوانی پسر را گرفته، او را به زندان انداخته و بعد به نحوی مرموز و غیرقابل درک، او را مجبور به کشتن عشق زندگیاش کرده است. «حمیدرضا شاهآبادی» نویسندهای کارکشته و خوشقلم است که در طی سالها فعالیت خود، امتحانش را پس داده و در این اثر توانسته یکی از بهترین داستانهای خود را به شکلی خلاقانه و با مضامینی تازه، برای خواننده روایت کند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
««پستفطرتهای لعنتی» را دیدم و خیلی از آن خوشم آمد. به خصوص از بازی آن بازیگر اتریشی «کریستف والتز» که در نقش فرماندۀ آلمانی غوغا کرد. همینطور بازی «برد پیت» که یک دسته از سربازان یهودی را راه انداخته بود که سربازهای آلمانی را میکشتند و پوست سرشان را میکندند. بیرون سینما در تاریکی آخر شب، خوشخوشک سیگاری روشن کردم و به طرف ایستگاه قطار زیرزمینی راه افتادم. لای دندانهایم پر بود از تکههای ذرّت بودادهای که موقع تماشای فیلم خورده بودم. بعد از هر یک سیگار یک بار زبانم را روی دندانهایم میچرخاندم و خردهذرتها را روانۀ حلقم میکردم. دور و برم پر بود از دختر و پسرهای جوانی که از سینما بیرون آمده بودند و بلندبلند حرف میزدند. صدای حرف زدنشان و صدای کوبیدن و ساییدن کفشهای ورزشیشان روی آسفالت در خیابان ساکت آخر شب میپیچید. باهم به طرف ایستگاه رفتیم و طولی نکشید که دهنۀ ایستگاه که از زمین بیرون زده بود، جماعت توی خیابان را یکجا هورت کشید. فقط من بودم که خودم را به اوّلین پلههای آن چسباندم و پایین نرفتم. دو دل بودم؛ از یک طرف دلم میخواست هرچهزودتر خودم را برسانم به اتاقی که ماهی پانصد یورو اجارهاش کرده بودم و دراز بکشم روی تخت و به صحنههای فیلمی که دیده بودم فکر کنم و از طرف دیگر نگران کیانوش بودم. انگار با همان یک فنجان قهوهای که پولش را هم داده بودم، نمکگیرم کرده بود. شاید هم فضولیام گل کرده بود و میخواستم بدانم چرا آن بلاها را سر آن پیرمرد آورده بود. هرچه بود، چند پلّهای را که پایین رفته بودم، برگشتم و در خیابانی که دیگر حسابی خلوت شده بود راه افتادم به طرف کافه پاسارگاد. وقتی رسیدم کافه تقریباً تعطیل بود. نصف چراغهای داخل را خاموش کرده بودند و آن دخترک آلمانی هم آمده بود بیرون. بارانی سفیدی پوشیده بود و موهای بلوندش را از پشت روی گردۀ بارانیاش ریخته بود. نزدیکش که رسیدم با صدای بلند گفتم: «سلام کریستا!»»
نظرات