کتاب «پیامبر هزار و یک درخت» نوشته مسلم ناصری داستان زندگی حضرت نوح (ع) است. او اولین پیامبر اولوالعزمی بود که حدود هزار سال زندگی کرد و با وجود نبوت طولانی مدتش اما افراد اندکی به او ایمان آوردند. خداوند دو مرتبه به پیامبرش دستور داد تا در دشت درخت سرو بکارد تا پس از آن عذابش را بر این مردم نازل کند اما فرستاده خدا برای قومش مهلت خواست. زمانی که هزار و یکمین سرو به درختی تناور تبدیل شد حضرت نوح از هدایت قومش ناامید گشت و کار ساخت و ساز با چوبهای سرو آغاز نمود. مردم کافر که هیچکدام گمان چنین عذابی را نداشتند او را تمسخر کردند اما دیر نپایید که از لجاجت و عنادشان پشمیان شدند. این کتاب در کنار بیان جذاب و شیرینش با تصویرگریهای بسیار باکیفیتی همراه شده تا یک داستان سرگرم کننده و آموزنده برای کودکان بگوید.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
نوح نگاهی به ماروت کرد و به چشمان او خیره شد. ماروت در نگاهش خواند تو که آدم خوبی بودی همسایه ماروت سرش را چرخاند و از جمع جدا شد او ته دلش نگران بود نمیتوانست آبی را که میان آتش جوشیده بود فراموش کند. نوح سالها همسایهی او بود و هرگز از او بدی ندیده و دروغی نشنیده بود حتی پدرش هم حتی یک کلمه از او بد نگفته بود. نوح را دوست داشت؛ ولی فکر میکرد کارهایش خندهدار است. ساختن کشتی مسخرهترین کاری بود که در عمرش دیده بود آن هم وسط صحرا؛ اما اگر همان طور که او میگفت آن قدر باران میبارید که کشتی بالای آب میایستاد چه؟ حتما خانهها میرفتند زیر آب. عقب عقب رفت. دوست نداشت کنار کسانی باشد که ناسزا میگفتند و حرفهای زشت بر زبان میآوردند. قدم تند کرد. به طرف خانهاش رفت. در راه که به خانه باز میگشت صدایی شنید؛ ولی کسی را ندید.
نظرات