کتاب «پیامبر شفابخش» داستان زندگی حضرت عیسی (ع) به قلم مسلم ناصری است. پیامبری که در گهواره سخن گفت و به پاکدامنی مادرش و نبوت خود اقرار کرد. اما داستان این کتاب به زمانی پیش از تولد عیسی مسیح برمیگردد. زمانی که سه راهب خداترس به شهر بیت المقدس وارد میشوند چرا که میداند ستارهای از آنجا طلوع خواهد کرد. عیسی در شهر خود به نجاری مشغول بود و در همان حال مردم را به خدای یگانه و اجرای فرامین الهی دعوت میکرد اما بزرگان دین به انحراف رفته یهود مانع هدایت او میشدند پس تصمیم به هجرت گرفت و در این راه یارانی پیدا کرد که به حواریون معروف گشتند. او به هر کوی و برزن سر میزد و به اذن الهی بیماران لاعلاج را شفا میداد و مردم را به خدا دعوت میکرد. حکومت که او را تهدید برای خود میدانست وعده سکه به کسی داد که او را لو دهد. یهودا از یاران او وسوسه شد اما خداوند حیله هرکسی را به خودش برمیگرداند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
پسرها اجازه نمیدادند دخترها جلو بروند. ماریا دخترک هفت ساله اشکش را پاک کرد تا مرد الاغ سوار را ببیند؛ مردی که جوان بود و مهربان مرد برای آنها دست تکان داد و لبخند زد. بچهها دور الاغ را گرفته بودند الاغ کمی ترسیده بود شاگردان عیسی بچهها را کنار میزدند. دور میکردند؛ ولی آنها دوباره برمیگشتند و به دنبال الاغ میدویدند. فریاد میزدند شادی میکردند عیسی به آنها لبخند میزد و با مهربانی دست تکان میداد یهودا با ناراحتی از بچهها خواست شرور را اذیت نکنند. یوحنا آنها را کنار زد مهار الاغ را گرفت و کشید الاغ کمی ترسیده بود؛ ولی پیش میرفت رو به روی دروازهی شهر که رسیدند بچهها بیشتر شدند بیشتر از مردها و زنها یاران عیسی نمیدانستند چه کار کنند که صدای او را شنیدند:«بگذارید بچه ها نزد من بیایند!»
نظرات