کتاب پسری با تیشرت کلاهدار خاطرات زینب مکیان؛ همسر شهید مدافع حرم، احمد مکیان را روایت میکند. اعظم محمدپور عاشقانهای شهدایی را روایت میکند از زبان همسر شهیدی که سایهسرش را در سن هفده سالگی تقدیم خدا کرد.
ابتدای کتاب خودم هم فکر نمیکردم احمد مکیان شهید بشه. آخه زینب و عمه هدی چندان از وضعیت احمد تعریف نمیکردند. شلوار کردی، با موهای بلند و زنجیر به گردن، شده بود بخشی از احمد. مامان سهیلا میگفت وقتی عمه رحیمه چادر سر میکرده تا نماز بخونه، احمد که بچهای خردسال بوده هم با چادر و مقنعه نماز میخونده، اما حالا قضیه فرق میکنه. زینب هم چندان به ازدواج با احمد فکر نمیکرد، غافل از اینکه عقد دختر عمو پسر عمو رو توی آسمونها بستند.
داستان خیلی زود به محرم گره میخوره. زینب محرم راهی آبادان میشه تا از مادربزرگ و پدربزرگش هم سری بزنه. اگر چه آبادان سالها بود که از جنگ خلاص شدهبود، اما بوی باروت و خاطرات جنگ هنوز توی کوچههای آبادان به مشام میرسید. زینب هم از این خاطرات بینصیب نبود. اخبار جنگ سوریه و توحش داعش حال عمه رحیمه رو بد و بدتر میکنه. زینب و مامان سهیلا از حال عمه رحیمه میپرسن، اما قبل از اینکه عمه حرفی بزنه، فاطمه گفت: «آخه داداش احمد رفته سوریه».
ادامه داستان با فراز و فرودهای بسیار عاشقانههای زن و شوهری در کنار لبخندهایش، در کنار دلتنگیهای دوریاش، در کنار بغض خداحافظیاش و غرور و افتخارش میرسد به شهادت طلبهای به نام احمد.
برای لمس ازخودگذشتگی، لمس معنویت و خدا، لمس سبک زندگی ایرانی-اسلامی. برای اینکه با الگوبرداری از زندگی دیگران، حیات یکبارهمان را بهتر زیست کنیم.
به کسانی که عاشق رمانهای عاشقانه و واقعی هستند. به دوستداران سیره شهدا، به علاقهمندان داستانهای مقاومت و دفاع.
شنیدن این خواب، کمی از دل تنگیام کم کرد. عمه رحیمه گفت: پنج یا شش ماهه سراحمد باردار بودم. نمی دونستم بچه پسر است یا دختر. یک شب خواب دیدم توی باغ بزرگی قدم میزنم که یه دفعه پام خورد به چیزی و با صورت خوردم زمین. با وحشت از روی زمین بلند شدم و گفتم خدایا بچهام! بچهام سالم باشه! چیزیش نشده باشه! همان لحظه دیدم دو جوان که عمامه ی مشکی داشتند، بالای سرم ایستادهاند. نگاهشان کردم یکی از آنها گفت: دخترم، ناراحت نباش شهیدت سالمه شهیدت سالمه!
نظرات