کتاب تنها نمان به قلم طیبه نجفی خاطرات شهید مدافع حرم، ابوذر امجدیان را از زبان همسرشان، مریم امجدیان، روایت میکند.
میگویند اگر میخواهی در پاییز عاشق شوی، کارهای اداریاش را باید از بهار پیگیری کنی! چرا این را میگویم؟ چون داستان ما هم گره عجیبی با پاییز دارد. با پاییز و علاقه راوی به سمفونی سوزناک برگهای خشکش آغاز میشود، به روستای سهنله، از توابع شهرستان سنقر، و دوران کودکی راوی میرود و خیلی زود به عشقی که در پاییز بین مریم و ابوذر ایجاد میشود، میرسد. اما مگر به این راحتیها ابوذر به مریم میرسد! هر دو از هفت خوان رستم میگذرند. یکی از خوانهای آخر بحث و جدل مریم با پدرش است تا مهریهاش را از 124 سکه به 24 سکه برساند! فصل دوم کتاب طعم وصال دارد. نویسنده در خلال شادیهای این فصل از منش و اخلاق والای شهید ابوذر امجدیان سخن میگوید و سیره شهدا را به خوبی در ذهن مخاطب نهادینه میسازد. جریان داشتن معنویت در زندگی مشترک ابوذر و مریم، در تمام داستان در جریان است. این را میشود از ابتدای فصل چهار دریافت، چرا که مریم با جمله « هیچ چیز به اندازه زیارت حال ابوذر را خوب نمیکرد» آغازگر روایتی دیگر میشود.
دفاع از حرم حضرت زینب (س) رنگ و بوی داستان را عوض میکند و عشق پاک بین زن و شوهر را به درد دوری مبتلا میکند. اما این درد به مدد جنگیدن در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) شیرین میشود. اما تحمل این درد چندان دوام نمییابد.
ما تنها یک بار زندگی میکنیم. پس بهتر است بهترین مسیر را انتخاب کنیم. مطالعه زندگی شهدا بدون پرداخت هزینه، تجربه زیست ساده و الهی آنها را به مخاطب هدیه میدهد.
علاقه مندان به سیره شهدا مخاطبان این اثر هستند. دوستداران رمانهای عاشقانهای که بر اساس واقعیت نگاشته شدهاند نیز میتوانند در لیست دوستداران این اثر قرار گیرند.
اصلا باورم نمیشد این اتفاق به این زودیها بیفتد. خودم برای شهادتش دعا میکردم؛ اما حالا جا زده بودم. عقلم میگفت خودت را برای روزهای سخت آماده کن، دلم میگفت ابوذر برمیگردد. مات و مبهوت بودم. نگاهی به جمعیت کردم همه آماده اقامه نماز میت بودند. من همسر شهید شده بودم. میبایست این مسأله را قبول میکردم. همسرم با پای دل، قدم در این راه گذاشته بود. پیش نماز، کنار تابوت ایستاده بود. یک لحظه یاد نماز جماعتهای دو نفرهمان افتادم. رفتم توی صف خانمها تا من هم برای ابوذرم نماز بخوانم. به دعای نماز که رسیدم دلم آتش گرفت. «اللهم اغفر لهذا المیت ....» دلم میخواست داد بزنم «ابوذر میت نیست؛ ابوذر من زنده است.» صدایم به جایی نمیرسید.نماز که تمام شد، دوست داشتم همسرم را بغل کنم.
وقتی نماز میخواندیم، سلام نماز را که میداد و به سجده میرفت و دعا میکرد غافل گیرش میکردم و کف پاهایش را میبوسیدم. سرش را بلند میکرد و میگفت: «مریم، من رو شرمنده نکن فدات بشم الهی». سرم را روی پایش میگذاشت و نوازشم میکرد.
نظرات