کتاب حمزه به قلم علیرضا کلامی خواننده را پای صحبت همرزمان، همسر و دور و بریهای شهید مدافع حرم، محمدحسین حمزه مینشاند.
زینب دختر دردانه شهید محمدحسین حمزه دوم دبستان بود و محمد محسن ششم دبستان. زینب در زمان مصاحبه به کمک مادرش فقط دو جمله گفت: « بابام ایثارگر بوده و شجاعت داشته» و « بابا جونم! زودتر بیا پیشمون ... ما ببینیمت.»
همه اینها به کنار! فرزندی که پدرش را ندید و تنها خبر شهادت پدر به گوشش رسید را کجای دلمان بگذاریم.
کتاب حمزه از همه این دلتنگیها میگوید و نشان میدهد این دلتنگیها زمانی آسان میشود که همسر شهید و سه فرزندش دلشان را به دل حضرت زینب (س) گره میزنند. بیان خاطرات از زبان افراد مختلف در خلال داستانهایی کوتاه نه تنها کتاب را از یکنواختی خارج کرده، بلکه مطالعه آن را سادهتر کردهاست. داستان با دوبار اعزام محمدحسین به سوریه و شهادت همرزم او، محمدطحان، به اوج خود میرسد. حضور محمد حسین با چشمانی اشکبار، در کنار دختر کوچکش زینب، بر مزار همرزم شهیدش انگیزه او را برای اعزام دوم بیشتر میکند. حیات عرفانی محمدحسین در «خناصر» دیگر او را آماده عروجش میکند.
کتاب حمزه با بیان برشهایی از زوایای زندگی شهید، یاد او را زنده نگه داشتهاست. برخی روایات به گونهای است که مخاطب را به دهه شصت و روزگاری که شاید خدا و معنویت بیشتر در جامعه و مردم رواج داشت، میبرد و این امر شاید باورپذیری خاطره را کمرنگ کند، اما «این ما هستیم که زمان ما را با خود برده و شهدا ماندهاند.»
از تجربه زیسته دیگران درس بیاموزیم و آن را در زندگی خود پیاده کنیم. از حقیقت ماجرای داعش و مظلومیت شهیدان مدافع حرم آگاه شویم تا آیندگان بدانند وامدار چه رشادتهایی هستیم.
دوستداران خاطرات شهدا و علاقهمندان به جبهه مقاومت میتوانند از این نوشتار بیشترین لدت را ببرند.
اوایل بچه ها تا مدتها سر سفره نمی آمدند؛ اذیت میکردند. میگفتند تا بابا نیاد نمیایم. زینب که تا دو ماه تقریباً هر روز سر ساعت دو مرا میکشاند امامزاده، سر قبر محمد حسین، آنجا دو ساعت می خوابید، بعد بر میگشتیم خانه. این داستان تا موقع به دنیا آمدن علی اصغر ادامه داشت. بعد به هر کلکی بود راضیاش کردم که منصرف شود.
نظرات