ویروسی برای عاشق شدن
کتاب ویروس عاشق اثر مجید رحمانی با واژگان شاعرانه و جذابیت خاص خود، به تصویر کشیدن دنیای عاشقانه و انسانی را به خواننده القا میکند. این داستانها نه تنها به خواننده امید میدهند، بلکه او را به سمت روشنایی هدایت میکنند. هر داستان موضوعی خاص خود دارد یکی نشاندهنده قدرت تخیل و زیبایی دنیای کودکی و دیگری نشاندهنده عشق بیقید و شرط و اخلاص چوپان به محبوبش است و تلاش دارد تا با استفاده از زبان شاعرانه و جذاب، خواننده را به فکر واقعیتپذیری و همدلی با دیگران بیندازد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:" هاشم نمیخواست حرفزدن با شمسی را از یاد ببرد؛ اما چه داشت بگوید؟ بگوید که: «در شیرینی فکرت غرق بودم؟ دزدی را که پشت درخت با چوب کمین کرده بود، دیدم؛ میدانستم که برای تاراج گلّه آمده. من دروغ گفتم شمسی. به آقات هم دروغ گفتم. حواسم به گلّه نبود. به تو بود. گوشم به تو و چشمم به دامن پرچینت. آن روز من را سوزاندی به خدا. مگر نگفته بودی کدخدا چشمانش را برروی دزدان درخت بست؟ شاید او هم عاشق بوده. چه جواب خدا را بدهم؟ بد کردم شمسی، بد....» خسته از خواب شب گذشته، شب را صبح کرده بود. حالا در کنار گودال و زیر درخت چناری بود که برایش خون گریه کرده بود. دار، در نگاهش تاب میخورد. کمی دورتر میش از درد به خود میپیچید. نگاهش رفت سمت گلّه که غلامعلی به هزار زحمت فراهم کرده بود و دوباره سپرده بودش به هاشم. از آن روز به بعد کمتر میرفت سرِ زمین. تراکتور را گذاشته بود نزدیکی امامزاده. خودش میرفت داخل حرم و تا شب همان جا میماند. هاشم از نگاه عمویش و شمسی خجل میشد. باد ورقهای سرخ سجلش را تکان میداد. تکّههای خردشدۀ تلفنش را دید که هیچوقت ترنّم شمسی را از آن نشنیده بود. سمعک را داخل گوشهایش گذاشت. صدای میش بلند شد. شمسی سفارش کرده بود: «مواظبش باش.» "
نظرات