شهدا یادگار انقلاب و دفاع مقدس هستند و یادآوری ایثار این عزیزان، تا همیشه وظیفۀ ما خواهد بود. در این میدان نبرد، از هر قشر و طبقه و حرفهای مردان هنرمند خدا را میشد یافت که با تمام مال و جان خود در راه آزادی و دفاع از وطن میجنگیدند. در این بین افرادی مانند شهید چمران و شهید آوینی پیدا میشوند که نوابغی در علم و هنر بودهاند؛ اما معنایی والا و برتر را در این راه پیدا کردند و امروزه آثار زیبایی نیز در این باره خلق شده است.
کتاب «وقتی بابا رئیس بود» یکی از همین آثار است و البته دربارۀ مردی است که به دنبال نام و نشان نبود. داستان کتاب از زبان پسر نوجوانی روایت میشود که فرزند شهید است و میتوان آن را شخصیتی نیمهخیالی با برداشت از شخصیت واقعی فرزند شهید دانست. «شهید علی بیطرفان»، رئیس آموزش و پرورش شهرستان قم در دهۀ ۱۳۶۰ بود که همه او را با رفتار متواضع، اخلاق نیک و صبر زیاد او میشناسند. این مرد بهشتی تفاوتی بین زندگی شخصی و حرفهای خود قائل نمیشد؛ چرا که در مواجهه با دانشآموزانش نیز درست مانند همسر و فرزندانش، خود را مسئول چیزی فراتر از یک شغل و وظیفۀ عادی میدیده است. پس از شروع جنگ، شهید بیطرفان که مسئولیت سنگین و حیاتی پرورش نسل انقلابی را به عهده داشت، سالها به دنبال فرصتی بود تا در کنار یاران خود علیه دشمن بعثی بجنگد. او در سال ۶۱ به جنگ رفت و طی سالهای ۶۳ تا ۶۵ نیز به طور فعال و مداوم در عملیاتها حضور داشت؛ تا اینکه سرانجام در تاریخ ۲۳ دی ماه ۱۳۶۵ در منطقۀ عملیاتی شلمچه به مقام رفیع شهادت دست یافت.
در این کتاب که خلاصهای داستانگونه از شخصیت و افکار و خصوصیات شهید بیطرفان است، خواننده با ساعتها مصاحبه و گفتگو با خانواده، اطرافیان، دوستان و همرزمان شهید مواجه میشود که برایش به شکلی گیرا و روشن از زیباییهای وجودی این مرد گفتهاند؛ «تقی شجاعی» نیز این چکیده را برای مخاطب کودک و نوجوان، با تکنیکهایی مثل غلطهای اشتباهی که به عمد و از زبان یک نوجوان نوشته شدهاند، به روی کاغذ آورده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«از وقتی به دنیا آمدم، بابایم رئیس بود. اولش رئیس مدرسه بود، بعداً شد رئیس اداره، بعداً یعنی از وقتی شاه رفت. من وقتی به دنیا آمدم رئیس مملکت هنوز شاه بود و کلّی کاخ داشت و کلّی مملکت را میچاپید و هرکس بهش چپ نگاه میکرد، میداد چشمش را در بیاورند بگزارند کف دستش. این را بابا میگوید. شاه یک تاج داشت، شبیه تاج خروس جنگی که از کنار بهش نگاه کنی. یک ملکه هم داشت که اسمش فرح بود و همیشه کنارش بود و روسری نداشت و شلوار هم نمیپوشید. عوضش کفش پاشنهبلند میپوشید و موهایش از زیر تاجش بیرون زده بود. عکس اینها را من توی کتابهای درسی بابا دیدهام. بعد از اینکه شاه فرار کرد و انقلاب شد، بابای من هم از مدرسه رفت تو اداره خلجستان رئیس شد. بعدش رفت کهک. بعدش آمد قم و الان رئیس ادارۀ آموزش و پرورش قم است. رئیس کلّش نه؛ رئیس رودخانه به آنور. من هنوز داشتم شیر مامان را میخوردم که نرگس خواست به دنیا بیاید و باز مامان حالش خراب شد. البته دیگر انقلاب شده بود. مامان رفت بیمارستان و نرگس را به دنیا آورد و من دیگر شیر نخوردم و به جایش شیرخشک خوردم و نرگس از همان اوّل حق من را خورد. من وقتی سه چهار سالم شد و توانستم در خانه راه بروم و وسایل ازافی خانه را بشکنم، حسین به دنیا آمد؛ یعنی وقتی که صدّام به خرمشهر حمله کرد و مردم را کشت و از آنجا بیرون کرد. محمد هم هنوز یک سال نیست که به دنیا آمده. ما توی خانۀ بابابزرگ زندگی میکنیم، تو محلّۀ طرقیها. بابابزرگ پانزده تا بچه دارد. بابای من از همه بچههای بابابزرگ، بزرگتر است.»
نظرات