کتاب همسایه ماهیها اثر بهزاد دانشگر، منتشر شده توسط نشر ستارگان درخشان، روایتگر یکی از خاطرات پرمحتوا و در عین حال تکاندهنده از دوران دفاع مقدس است. در این اثر، با قلمی روان و پرشور، به زندگی و مقاومت بیوقفه رزمندگانی پرداخته میشود که در سختترین شرایط جنگی، تنها با ایمان و ارادهای آهنین توانستند بر دشمنان تجاوزگر پیروز شوند. داستان در مورد مردی است که به رغم تمامی مصائب و سختیهای میدان جنگ، در دل خاک عراق و در میانه بیابانی بیرحم، امید را از دست نمیدهد و همچنان به زندگی و وظیفهاش پایبند میماند.
رشادتهای مردان خدا در این ۸ سال دفاع مقدس به واقع برگرفته از معجزات ایمان و دلیری بود. هر کدام از این رزمندگان، در دل آتش و خون، بهجای ترس، به سوی افتخار و سرنوشتشان حرکت میکردند. در چنین شرایطی بود که مرزهای جغرافیایی محو میشد و تنها مرز بین حق و باطل باقی میماند. این کتاب، با بازگو کردن داستانهایی از این مردان، به یادگار میگذارد که جنگ برای دفاع از سرزمین و آرمانهای والا، تنها با ایثار و فداکاری بیپایان امکانپذیر است. با خواندن این اثر، نه تنها با گوشهای از دلاوریها و فداکاریهای این قهرمانان آشنا میشویم، بلکه درک عمیقتری از معنای حقیقی آزادی و وطنپرستی پیدا میکنیم. این کتاب خاطرات اکبر کاظمی، رزمنده دوران دفاع مقدس، را بازگو میکند که در عملیات والفجر ۸ در خاک عراق مجروح شد و به مدت دوازده روز بدون آب و غذا در کنار رودخانهای پنهان شد. در این مدت، او با خطرات زیادی مواجه شد و به مبارزه با زندگی، اسارت و شهادت پرداخت.
این کتاب را به کسانی که علاقهمند به آشنایی با رشادتها و فداکاریهای رزمندگان دوران دفاع مقدس هستند، پیشنهاد میکنیم. همچنین، افرادی که میخواهند عمق ایمان و اراده انسانها در شرایط سخت را بشناسند، از این کتاب بهره خواهند برد.
آن شب هشت تا مین خنثی کردم وقتی رسیدیم آخر میدان مین دیگر نیرویی برایم نمانده بود از بس زانوهایم را روی سنگ و خاک کشیده بودم تمام گوشتهای سر زانویم کنده شده بود کشکک زانویم را میتوانستم ببینم حتی فکرش را هم نمیکردم جان سالم به در ببرم خونریزی چشمم قطع نمی شد. فقط میخواستم اسیر نشویم و عملیات لو نرود؛ اما حالا ساعت پنج صبح بود و به لطف خدا از میدان مین نجات پیدا کرده بودیم.
جایی نزدیک رودخانه سر درآورده بودیم رودخانه شیلر آنجا چند قسمت میشد و هر شعبه اش به سمتی جریان پیدا میکرد ما کنار یکی از جویهای آب ایستاده بودیم و نمی دانستیم برنامه بعدی مان چه باید باشد. از آنجا تا پایگاهمان دوازده کیلومتر راه بود آن هم نه یک راه صاف و مسطح راهی کوهستانی که رفت و آمدش برای افراد سالم هم سخت بود.
کمی دوروبرمان را بررسی کردم پر از درختان بید و علفهای مرق بود میشد آنجا پنهان شویم
به شکاریان گفتم: «شما برو کمک بیار»
گفت: «نمیتونم شما رو تنها بذارم»
گفتم: «چارهای نیست ما اینجا پنهون میشیم تا تو کمک بیاری.»
شکاریان بسم الله گفت و رفت.
نظرات