داستان کتاب «هفتخوان و خُردهای» درباره پسری نوجوان است که به تازگی راهنمایی را تمام کرده و قرار است وارد دبیرستان شود. «داوود» که مثل هر پسر دیگری پُر از آرزوهای رنگارنگ و عاشق هیجان است، با گروهی از دوستانش در یک محیط روستایی زندگی میکند. تنها کسی که داوود او را الگوی خود میبیند و دوست دارد مثل او باشد، کُهزاد است. او پسر یک شکارچی قهّار است و وقتی تمام گروه تصمیم میگیرند برای شکار پرنده و بُز کوهی به بالای تپّهها بروند و شب را در آنجا بمانند، داوود احساس میکند باید مثل کهزاد شجاع و با دل و جرأت باشد. این تجربه برای او اتفاقات جدیدی را به همراه دارد و میفهمد که ترس، فقط یک مانع ذهنی است که هرچه به آن نزدیکتر بشوی، کوچکتر و ضعیفتر میشود. دعوا کردن در این سن برای داوود هم مثل همه بچههای دیگر کار جالبی است و دوست دارد با زورآزمایی، قدرت خودش را به رخ دیگران بکشد. اما او دیگر بچه نیست و دارد به سن بلوغ نزدیک میشود؛ این یعنی افکار و هیجانات او به شکل پیچیدهای شدت گرفتهاند و در عین حال، احساس نیاز برای پیدا کردن یک زندگی تازه هم فکر او را مشغول کرده است. در همین حین است که وقتی یک روز داوود به شهر میرود، با دختری آشنا میشود که همسنوسال خود اوست؛ دختری که ظاهراً از او خوشش آمده و دوست دارد در آینده با داوود ازدواج کند. «احمد اکبرپور» داستان خود را با شخصیتپردازی ساده و جذاب، با قلم روان و روایتی خواندنی خلق کرده که توانسته نوجوانان بسیاری را به خود جذب کند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
« ناگهان دختر خودش را به من رساند و گفت: «سلام، داوود چرا پیشم نیومدی؟» زبانم گیر کرده بود. هیچچیزی به او نگفتم. عجب که توی آنهمه آدم مرا شناخته بود. خیلی خوب بود که دخترهای شهری اسم آدم را یادشان میماند. به دور و برم نگاه کردم و یواش گفتم: «سلام» گفت کهزاد خیلی از من تعریف کرده. حتی گفته بود که چه شکلی هستم و بعضی وقتها توی عالم خودم هستم و قاهقاه خندید. هیچکس به ما نگاه نمیکرد ولی من خجالت کشیدم. زشت بود که دخترها اینطوری بخندند. حتماً فهمیده بود از دستش ناراحتم که حرف را عوض کرد. گفت: «خب، حالا بگو سال چندمی هستی؟» وقتی گفتم سوم راهنمایی را تمام کردهام، سرجایش ایستاد و مثل بچهها دوسه بار بالا و پایین پرید. خندید و گفت: «چه خوب من هم امسال میرم اول دبیرستان.» بعد پرسید: «کدوم دبیرستان اسم نوشتی؟» برایش گفتم که از یک سال پیش، دیگر به مدرسه نمیروم. اخم کرد و رویش را برگرداند. نفس راحتی کشیدم. اینطوری خیلی بهتر بود که او دیگر بلندبلند نمیخندید و بالا و پایین نمیپرید؛ البته اگر یواش و کوچولو میخندید، اصلا ناراحت نمیشدم. دلم میخواست امسال دوباره برگردم سراغ درس و مشق ولی چیزی نگفتم. ناگهان به طرف من برگشت، درحالیکه صورتش خیس اشک شده بود... او واقعاً داشت گریه میکرد!»
نظرات