ادبیات همیشه بستری بوده برای نوعدوستی و برقراری شکل تازهای از ارتباط با انسانهای دیگر. از زمانهای دور، شعر و داستان انسانها را دور هم جمع میکرده، به آنها هدف میداده و در خدمت بقای گروه و اجتماع، رشد و پرورش پیدا کرده است. به همین خاطر است که بهجز داستانهای عاشقانه و افسانۀ خدایان و قهرمانان، یک ژانر عمومی دیگر نیز از همان دوران در داستانها وجود داشته و آن ژانر اجتماعی است. تمام اندیشههای قدیمی بر این باور بودند که خوشبختی یک امر اجتماعی است و انسانهای متعالی ثمرۀ یک جامعۀ متعالی هستند. به این ترتیب هرچه جلوتر میآییم به داستانهای مدرن و اجتماعی مدرنتر میرسیم؛ چیزی که یکی از نمونههای موفق آن را در کتاب «نیکلاس نیکلبی» میبینیم. این کتاب مانند اغلب آثار «چارلز دیکنز» زمینۀ اجتماعی را در خود به تصویر میکشند و مانند بیشتر شخصیتهای او، حول محور زندگی یک پسربچه میچرخند. نیکلاس کلبی هم یکی از شخصیتهایی است که از روی کودکی تلخ و غمانگیز خودِ چارلز دیکنز برداشته شده، به همین دلیل است که باز هم جلوههای مختلفی از فقر اجتماعی و البته به دنبال آن، فقر فرهنگی را نیز به واقعیترین شکل ممکن در احساسات، افکار و رفتار این کودک میبینیم. نیکلاس که پدر و سرمایۀ پدری خود را در مدتزمان کوتاهی از دست میدهد، به ناچار خانه و کاشانۀ مرفه خود را به همراه مادر و خواهر کوچکترش به مقصد لندن ترک میکند. اما امیدی که برای داشتن یک سرپناه مناسب به عمویش بسته بود، ناامید میشود و تنها کمک او به نیکلاس، یک شغل سطح پایین، آن هم در خدمت یک مرد پست و بدصفت به نام «واکفورد اسکوئرز» است؛ کسی که از کودکان یتیم و معلول یا غیرمشروع کار میکشد، به آنها گرسنگی میدهد و در ازای آن از والدینشان هم پول میگیرد تا مثلاً از آنها نگهداری کند. در این میان مردی به نام «نیومن ناگز» وارد داستان میشود؛ یک دائمالخمر که از قضا انزجار شدیدی نسبت به اسکوییرز دارد و با پیشنهاد کمک او به نیکلاس، این دو هدف مشترکی برای همکاری پیدا میکنند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«بعد دوباره سرش را داخل گنجه کرد و این بار با جدیت بیشتری دنبال قاشق گشت. شوهرش هم به کمکش رفت و در همان حال که با هم پچپچ میکردند، نیکلاس فقط از پشت گنجه شنید که آقای اسکوئرز گفت زنش حرفهای نسنجیدهای زده. خانم اسکوئرز هم گفت که حرفهای خودت مزخرف بوده. وقتی آن دو پس از کلی گشتن نتوانستند قاشق را پیدا کنند، اسمایک را هم صدا کردند. بعد خانم اسکوئرز اسمایک را هل داد و آقای اسکوئرز چند چک به او زد. با این روش مؤثر، ذهن اسمایک هم به کار افتاد و گفت شاید قاشق در جیب خانم باشد، که معلوم شد همینجور هم هست. اما چون قبلاً خانم اسکوئرز اصرار کرده بود که مطمئناً قاشق پیش او نیست، چک دیگری هم خورد تا دیگر جرئت نکند با خانمش اینطور حرف بزند.»
نظرات