دست تنها بودم. همه پرستارها سرشان شلوغ بود و کسی نبود کمکم کنه. تا آن موقع چنین کاری نکرده بودم. زیر لب صلوات می فرستادم تا آرام شوم. به امام زمان توسل کردم. گاز استریل و قیچی و باند و پنس و بتادین و چند تا وسیله دیگر را برداشتم. تلفن زنگ خورد. آقای عسگری از تبلیغات پشت خط بود. پرسید: توی بخش کمک می خواهید؟ گفتم: خدا خیرت بده. زود بلند شو بیا. رفتم بالای سر مجروح. مجبورم همین جا ترکش رو دربیارم. نمی تونم بیهوشت کنم. تحمل درد رو داری؟ چشم هایش بی رمق بود. نگاهی بهم انداخت و گفت: آره ... فقط درش بیار ... سینه ام داره می سوزه. کتاب نعمت جان روایت زندگی زیبای صغری بستاک امدادگر بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک در دوران دفاع مقدس است.
نظرات