بهترین داستانهای کودک یک ویژگی مشترک دارند؛ اینکه همهچیز را ساده نگه میدارند و مسائل را پیچیده نمیکنند. در ادبیات ژانر کودک شخصیتها به دنبال هدف مشخصی میگردند و این هدفها با موضوع ارتباط آنها با دوستان یا خانوادهشان همراه است. کتاب «موش کوچولو» یکی از آثار مشهور قصههای کودکان است که برندۀ «مدال طلای نیوبری» شده است. این کتاب داستان زندگی یک بچه موش به نام «دسپرا» را تعریف میکند که در یک قصر به دنیا میآید. او به همراه خانوادهاش در آنجا زندگی میکند و سرگرمی اصلیاش مطالعه است. یک روز هنگام مطالعه صدایی میشنود و وقتی آن را دنبال میکند، به پادشاه و دخترش پرنسس میرسد. دسپرا که به شاهزاده علاقهمند شده، به موسیقی گوش میدهد و با او حرف میزند؛ اما پادشاه اوموش کوچولو را از آنجا دور میکند چون او یک حیوان کثیف است و با موشهای صحرایی، که سالها پیش ممنوع و طرد شدهاند، نسبت دارد. از طرفی برادر دسپرا به پدرشان میگوید که او با انسانها ارتباط داشته و سزای این جرم، این است که او به زندان بیفتد. اما دسپرا موفق میشود از زندان فرار کند. فصل بعدی این داستان از جای دیگر و با روایت یک شخصیت دیگر شروع میشود. «کِیت دی کامیلو» با روایت آن اتفاقات دوباره به سراغ دسپرا میرود و داستان او را ادامه میدهد؛ ماجرای علاقۀ او به شاهزاده و آرزوی ازدواج با او.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«بعد شهربانو گفت: «توی سوپ من، یک موش سیاهچال است.» شهربانو واقعاً آدم سادهای بود و همیشه در تمام زندگیاش، جز عبارتهای بینهایت ساده و بدیهی چیزی نگفته بود. او همانگونه که زندگی کرده بود، مُرد. واژههای «توی سوپ من یک موش سیاهچال است» آخرین واژههایی بودند که شهربانو به زبان آورد. آنگاه قلبش را چنگ زد و به پشت افتاد. صندلی سلطنتی او محکم به زمین خورد و تالار مهمانی مثل بمب ترکید. قاشقها رها شدند. صندلیها عقب رفتند. شهریار فریاد کشید: «نجاتش بدهید! باید نجاتش بدهید!» تمام افراد شهریار برای نجات شهربانو به سوی او دویدند. روسکورو از کاسۀ سوپ بیرون آمد. در آن شرایط، احساس میکرد بهترین کاری که از دستش برمیآید ترک آنجاست. او همچنان که از روی میزی به جلو میخزید، یاد حرفهای زندانی سیاهچال افتاد؛ یاد افسوس او که هنگام ترک دخترش برنگشته و به او نگاه نکرده بود و به این دلیل روسکورو برگشت. به پشت سرش نگاه کرد. و شاهدخت را دید که غضبناک به او خیره شده بود. در چشمان شاهدخت، خشم و نفرت موج میزد. نگاه او به روسکورو میگفت «به سیاهچال برگرد، به تاریکی، به جایی که به آن تعلق داری برگرد.» خوانندۀ عزیز! این نگاه دل روسکورو را شکست. فکر میکنی موشهای سیاهچال دل ندارند؟ اشتباه میکنی. همۀ موجودات زنده دل دارند و دل هر موجود زندهای ممکن است بشکند.»
نظرات