جدال انسان و طبیعت در بستر یک داستان پر تب و تاب که کینهجویی یک ملوان زخمخورده از یک نهنگ غولپیکر را به تصویر میکشد. این داستان در نگاه اول باید سر و صدای زیادی بکند و کاری کند تا مردم برای خریدن نسخههای کتاب با امضای نویسنده صف بکشند؛ اما این بار نه! کتاب «موبی دیک» به اندازهای شهرت دارد که در طول چندین دهۀ گذشته در اکثر کشورهای جهان ترجمه شده و به چاپ رسیده است؛ گرچه نویسندۀ آن آنقدر خوششانس نبود که در زمان خودش بتواند طعم محبوبیت و موفقیت را بچشد، اما درست بعد از مرگش بود که اثرش به عنوان یک شاهکار شناخته شد و به فروش چندین میلیون نسخه رسید. داستان موبی دیک را ملوانی به نام «اسماعیل» روایت میکند که پس از آشنایی با یک ملوان دیگر، به کشتی «ناخدا ایهب» راه پیدا میکند. ایهب مرد مرموز و خشنی است که سالها قبل پای خود را در یک مبارزۀ خونبار با یک نهنگ غولپیکر، در دریای ژاپن از دست داده است. اما گذر این سالها داغ او را سرد نکرده، که این کینه را محکمتر هم نگه داشته و دنبال پیدا کردن آن نهنگ است. موبی دیک که یک نهنگ عنبر است، بالاخره در سر راه ایهب و افرادش قرار میگیرد و ناخدا برای کشتن او، حاضر است جان تمام ملوانهایش را فدا کند. داستان این کتاب ردّ پررنگی بر روی جنبش رمانتیسم در ادبیات آمریکا باقی گذاشت و با شیوۀ توصیفی و سبک رواییاش، مثل گنجینهای از ابداعها و نوآوریهای ادبی بود. «هرمان ملویل» اگرچه هرگز نتوانست در زندگیاش به شهرت برسد، اما شاهکاری را از خود بهجا گذاشت که در رماننویسی، از شخصیتپردازی و سبک روایی گرفته تا توصیفات فوقالعاده دقیق و واقعی از صید نهنگ و تجربیاتی که در سفرهای دریاییاش داشته، انقلابی به پا کرد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«از آنجا که این نهنگ شکارم را از من گرفته بود و تازه بزرگترین و باشکوهترین عنبرماهیای بود که در عمرم دیده بودم، تصمیم گرفتم شکارش کنم. بنابراین، به قایق معاون اولم که پهلوبهپهلوی قایق من بود پریدم، زوبینی را قاپیدم و با قدرت در بدن آن هیولای سفید فرو کردم. یک لحظه بعد، در اثر آب شوری که حیوان عصبانی به اطراف پاشید، کور شدم. وقتی چشمهایم را پاک کردم، متوجه شدم که دُم حیوان مثل برج مرمرین کلیسایی بالای سرم است. نهنگ دمش را محکم به قایق کوبید و قایق دو نیم شد. موبی دیک تکانتکان میخورد و میخواست ما را تار و مار کند. من زوبینم را که هنوز در پهلوی نهنگ بود، محکم گرفتم و مثل ماهیهای زامور که برای خُردهغذا دور کوسه تک میزنند، به آن چسبیدم. اما حیوان زیر آب رفت و خودش را از شرّ من خلاص کرد. فکر نمیکردم دیگر نشانی از او ببینم، اما لحظهای بعد زیر امواج کشیده شدم و به نیزۀ سرگردانی که از پهلوی حیوان آویزان بود، گیر کردم. نوک نیزه به بازویم فرو رفت و نهنگ مرا با خودش پایین کشید. درست وقتی که فکر میکردم ششهایم دارند میترکند و مجبورم تا اعماق دنبال آن سایۀ سفید و وحشتناک پایین بروم، تیغۀ نیزه بازویم را شکافت و از مچم بیرون آمد.»
نظرات