داستان کوتاه مدرن در مقایسه با شعر و یا حتی رمان قدمت چندانی ندارد، اما در این دو قرنی که از ابداع آن میگذرد، آثار فوقالعادهای در این سبک خلق شدهاند. از سمت دیگر نویسندهای مثل «امیل زولا» که چهرۀ شاخص مکتب «ناتورالیسم» یا طبیعتگرایی است، در نوشتن داستان کوتاه از سبک شخصی خودش به خوبی بهره میگیرد و شیوۀ خاص خودش را در آن پیاده میکند. کتاب «مرگ الیویه بکای و داستانهای دیگر» یکی از مشهورترین آثار داستان کوتاه این نویسندۀ فرانسوی است؛ کتابی که متشکل از 5 داستان متفاوت، اما همگی با زمینهای مشترک و مشابه است. در اولین داستان این کتاب که مرگ الیویه بکای نام دارد و مهمترین آنهاست، ماجرای گیرا و در عین حال ترسناک مردی را میخوانیم که فکر میکنند مُرده، اما زنده است و همهچیز را ادراک میکند. تمام زندگی او دربرابر چشمهایش میگذرد، اما داستان جایی وحشتناک میشود که خانوادۀ او بدون اینکه از زنده بودن او خبر داشته باشند، تصمیم میگیرند او را دفن یا بدون اطلاع زندهبهگور کنند. این کتاب در ادامه چهار داستان دیگر را برایمان روایت میکند که هرکدام به نوعی شیوۀ تفکر و البته قلم توانای امیل زولا را در داستانگویی به نمایش میگذارد. داستان دوم «سروان بورْل» نام دارد و ماجرای یک نظامی عیاش و بیبند و بار به همین نام را تعریف میکند که سزای کارهایش را از جایی که فکر نمیکند میبیند. در سه داستان بعدی به نامهای «چگونه میمیریم»، «سیل» و «آنژین»، نویسنده به ترتیب با موضوع ازدواج، خانواده و معما، محتوای اصلی مجموعه داستان خود را طرح میکند؛ یعنی موضوع مرگ. از نظر امیل زولا مرگ چیزی نیست جز مکمّلی اجتنابناپذیر برای زندگی، اما این باعث نمیشود که وحشت مرگ از میان برود و با قلم سحرانگیز این نویسندۀ بزرگ، تجربهای متفاوت از تفکر و احساس نسبت به مرگ را درک میکنیم.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«نمیدانم دیگران هم چنین شکنجهای را از سر گذراندهاند یا نه. این مسئله زندگیام را تباه کرده. مرگ سدّ راه من و تمام چیزهایی شده که دوست داشتهام. خوشبختترین لحظاتی را به یاد میآورم که با مارگریت گذراندهام. در ماههای نخست ازدواجمان، شبها که کنارم میخوابید، مادامی که حین خیالپردازی برای آینده به او میاندیشیدم؛ انتظار جدایی شومی، بیوقفه شادیهایم را تباه میکرد و امیدهایم را از بین میبرد. لازم بود یکدیگر را ترک کنیم، شاید فردا، شاید یک ساعت بعد. استیصالی عظیم وجودم را فرا میگرفت. از خود میپرسیدم سعادت باهم بودن چه سودی دارد، چون عاقبت به چنین جدایی بیرحمانهای ختم میشود. آنگاه تخیلم با فکر سوگواری سرگرم میشد. کدام زودتر میرفت: او یا من؟ و وقتی تصویر زندگیهای از همگسیختهمان را به نمایش میگذاشتم، هر یک از این گزینهها مرا تا حد گریستن به رقت میآورد. در بهترین دورههای زندگیام به این شکل دستخوش افسردگیهایی ناگهانی میشدم که کسی نمیتوانست درک کند. وقتی بخت روی خوشش را به من نشان میداد، همه تعجب میکردند که مرا عبوس میدیدند. موضوع این بود که فکر نیستی عیشم را منغص کرده بود. عبارت «چه فایده»ی سهمگین، مانند صدای ناقوس عزا در گوشهایم طنینانداز بود. اما بدترین قسمت شکنجه این است که در شرمساری و خفا تحملش میکنیم. جرئت نداریم دردمان را به کسی بگوییم. اغلب زن و شوهری که کنار هم دراز کشیدهاند، وقتی چراغ خاموش میشود دستخوش یک نوع هیجان میشوند و میلرزند؛ و نه این و نه آن چیزی نمیگویند، چون کسی دربارۀ مرگ حرف نمیزند. همانطور که برخی کلمات زشت را به زبان نمیآوریم، چنان از مرگ میترسیم که اسمش را نمیآوریم، آن را مانند شرمگاه خود پنهان میکنیم.»
نظرات