ادبیات کودک یکی از مهمترین بخشهای رسانه است و نقش بزرگی در شکلدهی به شخصیت نسلهای آینده دارد. در این داستانها مفاهیم اخلاقی، مذهبی و اجتماعی در قالب داستان گنجانده میشوند و گرچه نوشتن این داستانها کار سادهای به نظر میآید، اما تبدیل شدن به یک نویسندۀ ماهر در این گروه سنّی، به اندازۀ ادبیات بزرگسال نیازمند تلاش و توجه است. به همین دلیل آثاری که در زمینۀ زندگی بزرگان و مفاخر ایران و اسلام نوشته شده، بخشی جدانشدنی از این آثار را میسازد.
کتاب «ماجرای عجیب در بغداد» با محوریت زندگی ائمۀ اطهار (س) نوشته شده و این بار، داستانی متفاوت را برای کودکان و نوجوانان کشورمان روایت میکند. شخصیت اصلی این داستان یکی از یاران وفادار و نزدیک حضرت امام موسی کاظم (ع) است که به دلیل نقش مهمّش در دفاع و محافظت از امام زمانۀ خود، شهرت دارد. ابووهب که با لقب بهلول شناخته میشود، مردی بود عارف و عالم که سالها در محضر امام خدمت میکرد و از شاگردان برتر ایشان به حساب میآمد. این مرد باتقوا که بسیار زیرک و دانا بود، زمانی که در تنگنا قرار گرفت، از مرتبه و جایگاه اجتماعی خود دست کشید تا نوۀ رسول خدا را از دست حاکمان ظالم عبّاسی نجات دهد. «سید سعید هاشمی» در این کتاب با زبانی ساده و روایتی گیرا، داستانی را برای بچهها تعریف میکند تا در آن با شخصیت و تأثیرات امام هفتم شیعیان، غربت و مظلومیت ایشان در زندان و چرایی شهادتشان به دستور خلیفۀ وقت، هارونالرّشید، آشنا شوند؛ در تمام این داستان نیز شخصیتی که خواننده را به امام پیوند میزند، مردی است که به فرمایش امام باید خود را به دیوانگی بزند تا جان ایشان را نجات بدهد!
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«شاگردان ابووهب را به مسجد بردند. استاد از مسجد بیرون آمده بود تا خون پیشانیاش به مسجد نریزد. شاگردان دور ابووهب و استاد جمع شده بودند.
استاد با خشم به ابووهب نگاه کرد و گفت: «مرتیکه مگر آزار داری؟ چرا کلوخ پرت کردی؟»
ابووهب با بیخیالی گفت: «من نزدم.»
شاگرد با تعجب فریاد زد: «ای دروغگو! خودم دیدم که کلوخ را به سمت استاد پرت کردی و زدی به چاک!»
استاد با عصبانیت گفت: «این چه کاری بود ابووهب؟ چرا به مردم آزار میرسانی؟»
ابووهب گفت: «گفتم که من نزدم.»
استاد گفت: «اما شاگردان من دیدهاند که تو کلوخ را به طرف من پرت کردی!»
ابووهب دوباره تکرار کرد: «گفتم که من نزدم!»
استاد عصبانی بود، عصبانیتر شد. یک لحظه تصمیم گرفت چوبی را که ابووهب سوارش بود و حالا در دست شاگردش دیده میشد، از شاگردش بگیرد و با آن حسابی ابووهب را تنبیه کند. اما نگاهی به شاگردانش انداخت و بر خودش مسلّط شد.
گفت: «ابووهب. حقّا که دیوانهای! همه دیدند که تو کلوخ را پرت کردی.»
ابووهب گفت: «حالا که چیزی نشده.»
استاد گفت: «مگر کوری؟ نمیبینی چه خونی از پیشانیام میآید؟ تمام سرم درد میکند.»
ابووهب با خنده گفت: «درد؟ درد دیگر چیست؟ میتوانی درد را به من نشان بدهی؟»
استاد گفت: «دیوانه! درد که نشاندادنی نیست!»
ابووهب با تعجب پرسید: «مگر خودت در جلسۀ درس نمیگفتی هر چیزی که وجود دارد، باید دیده شود؟ خب اگر واقعاً پیشانیات درد میکند، درد را نشانم بده!»
استاد با این حرف به من و من افتاد. نگاهی به شاگردانش کرد و گفت: «خب... درد که... البته... باید... نشاندادنی... اما...»
استاد مانده بود که چه بگوید.
ابووهب گفت: «تازه، کلوخ که به انسان آزار نمیرساند. مگر خودت نمیگفتی همجنس به همجنس آزار نمیرساند؟ خب تو از جنس خاکی، این کلوخ هم از جنس خاک است! چطور این کلوخ پیشانی تو را به درد آورده؟»
استاد لب و لوچهاش آویزان شد.
یکی از شاگردان وقتی خماری استاد را دید، قدمی جلو گذاشت و گفت: «ابووهب! حرف بیجا نزن! تو به استاد کلوخ زدی، باید برویم پیش قاضی. این بیاحترامی تو بخشودنی نیست.»
ابووهب به زور دستهایش را از دست شاگردان خلاص کرد. کمی بازوهایش را مالش داد و گفت: «مگر گوشتان نمیشنود؟ گفتم که من نزدم. خود استادتان گفت هیچکاری در اختیار بندگان خدا نیست و همهچیز در دست خداست. من هم نمیخواستم کلوخ به استاد بزنم، خدا خواست! من فقط یک وسیله بودم!»»
نظرات