جنگ همیشه از سرنوشت ملّتها جداییناپذیر بوده و بازنمود این یکپارچگی را میتوانیم در ابعاد مختلف فرهنگها ببینیم. هنر یک بُعد از این فرهنگ است که با تأثیرات اجتنابناپذیر جنگ، ژانری به نام ادبیات جنگ را در خود جای داده است. کتاب حاضر با روایتی تلخ، تراژیک و واقعی از زندگی سیاه مردمی که قربانی سرزمین نفتخیزشان شدهاند، جنایتکاران جنگی و حمله به غیرنظامیان را محکوم میکند.
کتاب «قطار جک لندن» داستانیست از بطن زنان و مردان و بچههایی که چشم به نیزارهای سوخته دوختهاند و دل از نخلستانهای بیسر بریدهاند. داستان این کتاب حول جوانی باروحیه و سرزنده میچرخد به نام «سام هلچین» که در پالایشگاه آبادان کار میکند. سام دریچۀ نگاه ما به جهانیست که در آن زندگی میکند اما فقط او نیست که راوی ماجرای این جنگ است. هفت فصل این داستان، پیش از جنگ و پس از آن، قصّه را از نگاه شخصیتهای گوناگون، از اقلیمهای متفاوت و با گویش محلّی خود روایت میکند؛ به همان نسبت باورهای سنّتی و عقاید اقلیمی این مردم نیز، در خط روایی داستان اثرگذارند و جریان حرکت ما از میان این خطّۀ جنگزده را تحت تأثیر قرار میدهند. «فرهاد حسنزاده» در این رمان خود داستانی چندگانه را بازگو میکند که در آن شخصیتها، زندگی مردم و مفاهیم تعیینکننده در زندگی آنها، همگی ترکیبی از سیاه و سفیدند؛ بنابراین روایتهای داستان نیز یکدیگر را تکمیل کرده و با ایجاد فرصتهای جدید، سرنوشتی تازه را برای شخصیتها رقم میزند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«با صدایی خفه سلام کرد و گذشت. طبق عادت دست برد به جیب شلوار: «اِه! با زیرشلواریام؟» پای اسکله و لوله و پمپ آب کارخانۀ یخ جمالی ایستاد. صدای سگها فضا را پر کرده بود: «هار شدن!» چشم دوخت به سیاهی پیش رو: «چه ظلماتی! گیتی زبونبسته میترسید از تاریکی!» با آستین صورت را پاک کرد: «کجایی نازنینُم؟» سر تکان داد: «کز آتش درونُم، دود از کفن برآید.» آب شط درخششی مات داشت. جلوتر سوراخهای دماغ را گرفت: «چه بویی!» بوی تعفن، بوی لاش مرده میآمد. رفت روی اسکله: «ملکه جیگرمه آتیش زد... لیلی لیلی حوضک... ئی کلهگندۀ آبادانی خوردش... یادشبهخیر همیشه ورد زبونش بود. حالا کجان که ببینه ئی کلهگندۀ آبودانی فعلاً تو کثافت خودش داره غلت میزنه.» آه کشید: «چه وضعی شده! فردا بازم برم سر بزنم ئو خونه.» با مشت کوبید کف دست: «لااقل یه نامهای، خبری میذاشتی!» از کنارۀ اسکله رفت جلو. توی دل تاریک روشن مواج شط توی دل گفت: «گیتی آبودان نیست. اگه بود، تا حالا پیداش کرده بودم. حتماً رفته، دکتر نبوده، قرص اعصاب نبوده، تحمل نیاورده. فقط خدا کنه رفته باشی گیتی. رفتن از ئی شهر بهتر از مردن تو ئی شهره. زندهها رو خاکن و مردهها زیر. رو خاکه میشه گشت، ولی زیر خاکه محاله.» دماغش تیر کشید: «اگه رفته باشی شیراز میام و پیدات میکنم. صدای سگها بریده بود. هایهای گریست. نشست لبۀ اسکله و پاها را تا زانو کرد توی آب: «سردی ئی آبم نمیتونه آتیش دلُمه خاموش کنه. آتیشش عین به داغ همیشه رو دلم میمونه.» بادی وزید و دود را پس زد. بهمنشیر روشن شد. صدای سگها اوج گرفت. صدای ماشینی را شنید. دست برد به آب: «بسه، صورتته بشور!» آب زد به صورت: «تف به ئی شانس اِدبار! گند زدی جک! جکت خوابیده. پنچری، پنچر.» جسمی نرم خورد به پایش. نگاه کرد، نفهمید، سر پایین آورد: «ئی دیگه چیه؟» دست پیش برد و جسم را لمس کرد. لاشۀ سگ بود. فریادی خفه کشید و پاها را از آب بیرون آورد، لاشه آزاد شد و همراه آب رفت. دست به گلو گرفت و عق زد.»
نظرات