کتاب قدیس دیوانه نوشته احمدرضا امیری سامانی و منتشرشده توسط نشر صاد، تجربهای متفاوت از روایت داستانی را در اختیار خواننده میگذارد. این اثر مجموعهای است از سیزده داستان کوتاه که یکی از آنها نگاهی تازه به زندگی بایزید بسطامی، عارف نامدار ایرانی، دارد. اما این کتاب صرفاً یک زندگینامه یا شرح تاریخی نیست؛ بلکه تلاشی است برای بازآفرینی روح ناآرام، جستجوگر و گاه حیرتزده بایزید در مواجهه با حقیقت، عشق و جنون.
نویسنده با زبانی ساده اما تأثیرگذار، خواننده را به دل موقعیتهای گوناگونی از ایران میبرد؛ از کوچههای خسته جنوب تا دل کوههای غرب. شخصیتها، هر کدام درگیر گذشتهها و انتخابهاییاند که هنوز با آنها زندگی میکنند. داستانها گاهی تلخاند و گاهی لبخند بر لب مینشانند، اما در همه آنها چیزی از درگیری با معنا و هویت جریان دارد.
با بهرهگیری از لهجهها و فضاهای بومی و نثری روان، کتاب فضای ملموس و نزدیکی برای خواننده میسازد. «قدیس دیوانه» هم برای کسانی که به داستان کوتاه فارسی علاقه دارند جذاب است، هم برای مخاطبانی که به دنبال تجربهای متفاوت از روایتهای عرفانی و انسانی هستند. اگر دوست دارید در دنیای پر رمز و راز روح انسان و تجربههای معنوی قدم بگذارید، این کتاب انتخاب مناسبی برای شماست.
این کتاب را به علاقهمندان داستان کوتاه فارسی، دوستداران روایتهای عرفانی و کسانی که به دنبال شناخت عمیقتری از روح انسان در موقعیتهای بحرانی هستند پیشنهاد میکنم. برای مخاطبانی که هم دنبال تجربه ادبی تازهاند و هم درگیر معنا و هویت، گزینهای جذاب است.
دوباره اتاق های سوت و کور خانه دارند دور سر محبوبه می چرخند. انگشت هایش به رعشه افتاده اند. تمام تنش گر گرفته و لباسهایش خیس عرق شده است. مغز نیمه جانش خاطره خزینه های داغ حمامهای قدیمی را به یادش می آورد. قلبش دارد استخوانهای پوک قفسه سینه اش را خرد میکند. چشم هایش سیاهی می روند. دهانش خشکیده و نفسهایش انگار از سر تنور بیرون می آیند. لابه لای موج گرمای این جهنم پارچ آب را روی میز کنار صندلی اش می بیند. دستش به زور به پارچ می رسد و لرزان لرزان آن را روی لیوان خم میکند. لیوان که تا نصفه پر می شود، پارچ کف اتاق می افتد لیوان را هورت هورت سر می کشد. آب از دو طرف لبهای چروکیده اش سرازیر میشود و خط چروک های گردنش را می گیرد و به انحنای سینه اش می خزد.
یاد قرص های زیر زبانی اش میافتد همیشه یکی دوتایی را گوشه چارقدش گره می زد. انگشتهای لرزانش دو دور روی چهار قدش ضرب میگیرند تا بالاخره قرص ها را پیدا میکنند نفسهایش بلند و کشیده شده اند. زبانش دارد از درد و التهاب منفجر میشود. دندانهایش را که اصلاً یادش نیست کجا گذاشته است.
نظرات