داستانهای اجتماعی در هر زمانهای پرفروشترین کتابها را شکل دادهاند. چه به تاریخ ادبیات غرب و اروپا نگاه کنیم که با سبکهای مدرن خلق شدهاند و چه در ادبیات کلاسیک و معاصر خودمان تحقیق کنیم، همیشه دغدغۀ هنجارهای اجتماعی برای زیست مشترک در یک محیط شهری، برای مخاطبها یک چالش حیاتی بوده است. امروز نیز ما به همان اندازه به آثار فاخر اجتماعی نیاز داریم تا بتوانیم نسلهای تازه را با روشهای جدید به مسائل روز آگاه کنیم.
کتاب «قابیل فراموش نخواهد شد» در همین سبک به داستانی میپردازد که بر محور زندگی شخصیتی هنجارشکن شکل میگیرد و براساس نیازهای یکی از دورههای بسیار حساس زندگی پیش میرود. مینا دختری شانزده ساله است که با پدر آزارگر خود و مادربزرگش زندگی میکند. این وحشت دائمی در کنار یک مادر بیعاطفه که ترکش کرده، باعث ایجاد خلأ بزرگی در عواطف او شده و ارتباط مخدوش او با نامادریاش نیز این کمبود را تشدید کرده است. در نبود یک تکیهگاه قابل اعتماد و یک حامی دلسوز، مینا به سمت ارتباطات ناسالم، خلافهای رایج، مواد مخدر و مشروبات الکلی کشیده شده است. او که زندگی یک دختر بیبندوبار را در پیش گرفته و به آینده بیتوجه است، احساسات خود را در اختیار مرد سوءاستفادهگری قرار داده که صاحب مغازۀ عطرفروشی است و مینا نیز در همانجا کار میکند. ماجرا از جایی آغاز میشود که او حقیقت تازهای را کشف میکند؛ مردی که صاحبکار اوست و به مینا قول ازدواج داده، یک فروشندۀ مواد مخدر است. اما مینا بهجای کمک گرفتن و تفکر منطقی، یک بسته هروئین از او میدزدد تا پول آن را بردارد و همین تصمیم اشتباه، زنجیرۀ اشتباهات او را کامل میکند. حالا صاحب موادها و افرادش به دنبال او هستند و مینا که از همهجا بریده است، طی یک اتفاق عجیب به مسجد پناه میبرد؛ جایی که با دیدن اطلاعیۀ اردوی مشهد، بیآنکه بداند راه نجات خود را پیدا خواهد کرد. هنر «زهرا امینی» در نگارش این کتاب، همدلی با نسل نوجوان امروز و نوشتن صادقانه و بیتعارف دربارۀ معضلات جدی فرهنگی است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«قدمهای بلند و بیخیالم کوتاه و نامنظم میشدند تا اینکه نزدیک درِ زرشکی خانه کنار هم ایستادند. درست مثل دو سگ ضعیف و توسریخور که آماده میشوند برای خوردن یک کتک درست و حسابی. درست مثل مجرمی که قدم برمیدارد برای رسیدن به چوبۀ دار. هر شب به این فکر میکردم که اگر خانه نیایم چه اتفاقی میافتد؟ هیچ جایی را نداشتم. کسی را نداشتم. از گرسنگی میمردم. همۀ رفقایم نهایتش میتوانستند یک ماه توی خانههایشان مهمانم کنند. گناهکاری بودم که مجبور بودم به صحنۀ جرم برگردم، چون جز آنجا جای دیگری نداشتم. کلید را توی قفل چرخاندم و در را سمت خودم کشیدم. باز کردن درِ خانه قلق دارد. اول باید سمت خودت بکشی و بعد هلش بدهی. مثل هر شب قلبم آمده بود توی گلو و نبض میزد. آب گلو را قورت دادم و سعی کردم بدون هیچ صدایی، حتی نفس کشیدن، خودم را بکشم داخل. همهجا تاریک بود و این یعنی بابا خوابش برده بود. آرام میآمدم جلو. یکهو گودی کمرم سوخت و پرت شدم وسط خانه. جای پاشنۀ پای بابا توی کمرم مثل یک اسب وحشی بدون مهار توی تکتک مویرگهای کمرم دوید و از راه چانه، تمام دندانهای فکّ پایینی را از درد تکان داد. توی خودم پیچیدم. درد کمر بود یا درد بیکسی نمیدانم، ولی هرچه بود، اشکهای لعنتی را جمع کرد توی چشمها. بابا با تمام نیروی چهل سالگیاش توی کمرم کوبید و دردش مثل رعدوبرق بزرگی توی بدنم پیچید. نفس عمیق درد را کم میکند. میدانستم فرصت کمی برای نفس کشیدن دارم و بابا امانم نمیدهد. سعی کردم درد جدید را قورت بدهم. دندانها را روی هم فشار دادم. هنوز ریهها کامل پر نشده بودند که کمرم سوخت و پشت بندش بازوها، گردن، ران پایم...»
نظرات