زال شخصیت مشهور شاهنامه و پدر سیمرغ است. او که با موها و ابروهای سفید به دنیا آمده، از نگاه مردم موجودی عجیب محسوب میشود. پدرش که نمیداند جواب بزرگان را چه بدهد، بگوید پسرش دیو است یا پری، میسپارد او را به کوه البرز ببرند. اما سرنوشت زال مرگ نیست. سیمرغ او را پیدا میکند و با خود به قله قاف میبرد. زال در آنجا بزرگ میشود و سالها میگذرد. شروع داستان کتاب «فرزند سیمرغ» با روایت سام، پدر زال آغاز میشود که توسط فریدونِ پادشاه خوانده شده است. او به همراه پهلوانی دیگر به سمت قصر فریدون حرکت میکند. فریدون که فرزندش ایرج را به دست دو پسر دیگرش از دست داده، حالا از این دو پهلوان کمک میخواهد تا درباره پیشنهاد مصالحه پسرانش تصمیم بگیرد. از سمت دیگر سام در جایی از داستان با واقعه عجیبی روبهرو میشود. پسرش زال، که او خیال میکرد سالها پیش درگذشته، حالا در برابرش ایستاده و از پدرش بخاطر ظلمی که به او کرده دادخواهی میکند. «آتوسا صالحی» در دومین جلد از مجموعه «قصههای شاهنامه» اشعار فردوسی بزرگ را، با حفظ واژگان و بیان کهن، تبدیل به متنی امروزی میکند و به روایت داستان زال میپردازد؛ قهرمانی که در آینده قرار است با رودابه ازدواج کند و بزرگترین قهرمان شاهنامه، یعنی رستم را، به جهان بیاورد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«سراسیمه رخت میپوشم. هوا گرگ و میش است. نگهبانان دروازهها را میگشایند. بادی سخت میوزد. اینک باور میکنم. آری میدانم، فرزندم زنده است. به سوی البرز میتازم. سالها پیش با او به اینجا آمدم و تنها برگشتم و امروز تنها میآیم و تا زنده نیابمش باز نخواهم گشت. باد در موهایم میپیچد. یک گام پیش میگذارم و دو گام به پس برمیگردم. چارهای نیست. باد نیز به مبارزه برخاسته. با همه توانم پیش میروم. در دامنه البرز بزرگ میایستم. در این باد نمیتوانم بالا روم، بر زمین میافتم. فریاد میزنم: «خداوندا! ای بزرگترین! مرا ببخش که تو بزرگترین بخشندگانی. درِ بخشش خود را بر من بگشا. فرزندم را به من بازده!» اینک تنها منم و صدای باد که چون گرگی گرسنه زوزه میکشد. دوباره میگویم و دوباره میگویم و فریاد میزنم. ابری بزرگ بر کوه و من سایه میاندازد. به بالا مینگرم. نه، این پرندهایست بزرگ. در هوا میچرخد و به سوی من میآید. به رهایی میاندیشم؛ اما نه، بیهوده است. راه گریزی نیست. پرنده به افسانهای دور میماند. هر پرش هزار رنگ دارد. گمان میکنم چشمهایم دروغ میبیند. پرنده پشت به من بر زمین مینشیند. آنگاه بالهایش را باز میکند. بادی در میگیرد و غبار از خاک برمیخیزد. مینگرم. در غبار جوانی به سوی من میآید. تنش چون شیر نیرومند و قدش چون سرو بلند. موهایش سفید بر شانه ریخته... او فرزند من است! برجا خشک شدهام. آیا هنوز زندهام؟ پس چرا کوششی نمیکنم؟ چرا به سویش نمیدوم؟ دستهایم نلرزید و پاهایم یخ نزنید! همهچیز به خواب میماند. فرزندم پری از پرهای پرنده بزرگ را در دست دارد. پرنده پرواز میکند و من در سایه او به جوانی مینگرم که به سوی من میآید... او فرزند من است!»
نظرات