معمولاً آسانترین راه برای به دست آوردن شهرت و ثروت یک روزه برای نویسندهها، نوشتن یک رمان عاشقانۀ پر آب و تاب است! در همهجای دنیا مردم تشنۀ ماجرای آشنایی و رابطه و جدایی و... بین یک دختر و پسر هستند؛ هرچقدر هم داستان از واقعیت دورتر شود، برای خواننده جذابتر است. اما به وضوح این کتابها دورۀ کوتاهی دارند و بعد از اینکه نویسنده بار خودش را بست، دیگر نه اثری از خودش بهجا میماند و نه کتابش. در مقابل نویسندگانی هستند که حتی وقتی میخواهند رمانهایی با موضوعات پرطرفدار و عامهپسند بنویسند، از احساسات و تجربیات خود مایه میگذارند تا آن را تبدیل به یک اثر غنی با داستانی ارزشمند کنند. کتاب «غرور و تعصب» میتواند بهترین نمونه برای اثبات این ادعا باشد. «جین آستین» نویسندۀ مشهور و بزرگ انگلیسی که در پرورش سبک رمانتیک نقش پررنگی داشته، در مهمترین کتابش ماجرایی عاشقانه را با نگاهی فلسفی و اجتماعی بررسی میکند. غرور و تعصب دو کلیدواژهای هستند که تمام چالشها و تعارضها را در بین دو شخصیت اصلی داستان، «الیزابت» و «دارسی»، به وجود میآورند؛ دو مفهومی که به درستی تداعیگر زمینۀ مذهبی و باورهای مسیحی بریتانیای آن زمان هم هست. به همین دلیل در خلال داستان، که با بیان شاعرانۀ و توصیفات زنانۀ جین آستین تلفیق شده، با وضعیتی کاملاً انسانی مواجه میشویم که روانشناسی امروز آن را خمیرمایۀ احساسات اساسی ما میداند. دو شخصیت داستان هر یک به شکلی نسبت به افکار و باورهای خود تعصب دارند؛ دارسی که یک لُرد ثروتمند و بانفوذ است، حاضر نیست خود را درکنار زنی از طبقۀ پایینتر ببیند؛ و لیزی نمیخواهد قبول کند که باوجود تمام خوبیهایش، کامل نیست و باید نوع نگاهش را نسبت به روابط و جامعه تغییر بدهد. این داستان تاثیرگذار و جریانساز، هنوز هم محتوایی داغ و بهروز دارد و چهبسا که پس از دو قرن، نیاز جامعه به درک کردن پیام آن بیشتر هم شده باشد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«الیزابت در گردشهایی که در پارک میکرد، چندبار به طور تصادفی با آقای دارسی برخورد کرد. این برخوردها را به حساب بدشانسی خودش میگذاشت که چرا باید در جای به آن دنجی سروکلۀ دارسی پیدا بشود. به همین دلیل برای جلوگیری از برخورد دوباره، همان بار اول به او گفت که این مسیر مورد علاقهاش است. ولی دوباره او را دید و این خیلی عجیب بود. حتی برای بار سوم هم این اتفاق تکرار شد. این دیدارها صرفاً احوالپرسی رسمی و سریع و بعد هم خداحافظی نبود، بلکه دارسی مسیرش را تغییر میداد و او را همراهی میکرد. دارسی زیاد حرف نمیزد و الیزابت هم به خودش زحمت گوش کردن و یا حرف زدن نمیداد. ولی در سومین ملاقات، سؤالهای بیربط و عجیب دارسی باعث تعجبش شد. سؤالهایی دربارۀ علاقۀ الیزابت به زندگی در هاتسفورد، تنها قدم زدن و نظرش دربارۀ خوشبختی خانم و آقای کالینز. وقتی دربارۀ روزینگر حرف زدند و الیزابت گفت آنجا را درست ندیده است، آقای دارسی طوری حرف زد که انگار دفعۀ بعد که الیزا به کنت بیاید، در آنجا اقامت خواهد کرد. حرفهایش اینطور نشان میداد؛ آیا منظورش سرهنگ فیتزویلیام بود؟ الیزابت فکر کرد اگر منظوری داشته باشد حتما در فرصت باقیمانده اشاره میکند. این موضوع کمی نگرانش کرد و از این که به ورودی خانۀ کشیشنشین رسیدند، خوشحال شد.»
نظرات