ضحاک از ابتدا ضحاک نبود. شاهزادهای بود از سرزمین تازیان (اعراب) که پادشاهی عادل و نیکوکار داشت. ضحاک از اول به دنبال مغز جوانان کشورش نبود، اما شیطان با فریب و نیرنگ، خودش را به او نزدیک کرد و به این ترتیب دو مار سیاه از شانههای او رشد کردند. داستانهای شاهنامه هرگز کهنه و منسوخ نمیشوند؛ اما برای نسل امروز خواندن آنها کمی دشوار است. به همین دلیل کتاب «ضحاک بنده ابلیس» با متنی روان اما با همان ادبیات ایرانی کهن، داستان سقوط ضحاک به قعر سیاهی و تبدیل شدن به برده خدمتگذار شیطان را برای نوجوانان روایت میکند. در این داستان دو شخصیت اصلی، دو برادرند به نامهای «اَرمایِل و کَرمایِل». این دو شخصیت که مطمئن هستند یکی از همین شبها طعمه مأموران ضحاک خواهند شد، تصمیم میگیرند در لباس دو آشپز وارد قصر او شوند و با خوراندن مغز گوسفند به جای انسان، هر شب یکی از دو جوان را نجات دهند. اما این فقط شروع ماجراست، چرا که از سمت دیگر آتش خشم درحال زبانه کشیدن است و فریدون به همراه کاوه آهنگر، برای سرنگون کردن ضحاک مشغول قیام هستند. این کتاب اولین جلد از مجموعه «قصههای شاهنامه» است و داستانهای این شاهکار بزرگ ادبیات ایران را به روایت «آتوسا صالحی» و تصویرگری «نیلوفر محمدی» برای نوجوانان روایت میکند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«در تالار، همه بارگاهیان چشم به راه ضحاکاند. موبدان و سران و بزرگان و پیشکاران و قراولان. پس ضحاک بر تخت مینشیند. اکنون آرامشی کُشنده تالار را فراگرفته است. زمان کش میآید. سرانجام ضحاک لب میگشاید: «ای ناموران و خِرد مردان! از بزرگان شنیدهام که دشمن را اگرچه کوچک، باید بزرگ پنداشت. از بد روزگار میترسم. ما باید همیشه آماده پیکار باشیم. اکنون میخواهم سپاهی بزرگ بسازم. سپاهی انبوه از دلیرترین مردان، بزرگترین جنگجویان و نامدارترین پهلوانان. شما را نیز برای همین اینجا گرد آوردهام. پس یکیک برخیزید و گواهی دهید که من جز تخم نیکی نکاشتهام و جز کردار دادگران راهی برنگرفتهام و دهان جز به راستی نگشودهام.» همه به هم مینگرند. پیشکار ضحاک پیش میآید. طوماری در دست دارد. از بزرگان آغاز میکند. همه یکیک گواهی مینویسند. پیشکار دور میچرخد. به ارمایل میگویم: «نام ما نیز در این نامه خواهد رفت؟ این سندی است که خونمان نیز مهر آن را پاک نمیکند.» ارمایل از خشم میلرزد ولی ما اکنون چه میتوانیم کرد؟ چارهای نیست. پیشکار نزدیکتر میشود. دیگر سخنش را میشنوم: «چه بنویسی؟ بنویس سرورمان ضحاک، دلیرمردی نیکوکار، راستگو و دادپرور است و در زندگی جز نیکی کاری نکرده است.»
- «نمینویسم، نمینویسم!»
نظرات