کتاب صنوبر به قلم هادی حکیمیان زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم اسماعیل حیدری را روایت میکند. هادی حکیمیان اینبار نوجوانان را مخاطب خود قرار دادهاست تا آنها را از دنیای موهومی بتمن و اسپایدرمن و چه و چه و چه به دنیای واقعیت قهرمانان حقیقی کشورمان دعوت کند.
اسماعیل حیدری در سال 1347 به دنیا آمد. دوران تحصیلات ابندایی تا دبیرستانش را در حالی در آمل گذراند که خیزش انقلابی مردم ایران و قیام مردم آمل در برابر ضد انقلاب در سال 1360 را شاهد بود. شروع جنگ دل او را مثل خیلی از بسیجیان دیگر راهی جبههها کرد و پای او را در سال 1363 به صحنه کشاند. یک سال مانده به پایان جنگ وارد سپاه شد و بعد از جنگ به عنوان مربی آموزش اسلحه در چند پادگان به تربیت نیرو پرداخت. دهه هفتاد اسماعیل راهی ماموریتهایی در کردستان و افغانستان میشد که حتی خانوادهاش از آنها اطلاع نداشتند. مرد پرکار قصه ما با آغاز جنگ سوریه در میانه میدان آموزش نیروهای نظامی و جنگ بود. او پس از چند بار اعزام به سوریه در سال 1392 آسمانی شد.
کتاب صنوبر از زبان سوم شخص، روایتی داستانی این مرد گمنام است. مردی که ماموریتش از روزگار انقلاب و دفاع مقدس آغاز شد و در حلب سوریه به پایان رسید. داستان از غیرمنتظرهترین موقعیت آغاز میشود. از میانه معرکه سوریه و دلشورههای مادری که پشت خشخشهای تلفن دعای سلامتی فرزندش را در دل مرور میکند. کمی بعد داستان به سال 1347 یعنی زمان تولد اسماعیل برمیگردد. و اسماعیل از تولد تا شهادت روایت میشود.
کتاب ادبیات ساده و توصیفی زیبایی دارد که خواننده را با تمام جزئیات به فضای داستان میکشاند. به علاوه تصویرگری کتاب، نوجوان را در همراهی هر چه بهتر داستان یاری میرساند.
داستان صنوبر الگویی به نوجوان امروز معرفی میکند که احترام به پدر و مادر، توکل به خدا، انجام واجبات و ... جزء جداناپذیر زندگیاش است و در بطن داستان این ارزشها را به نوجوانان آموزش میدهد.
این کتاب انتخاب شایستهای برای نوجوانهایی است که داستانهای واقعی، زندگینامه شهدا و ادبیات جبهه مقاوت را به زندگی خود دعوت میکنند. حتی اگر جزءِ هیچکدام از این نفرات نیستید و میخواهید داستانی آمیخته با عشق، دلهره و آدرنالین را تجربه کنید صفحات این کتاب عرصه خوبی را تقدیم شما میکنند.
اسماعیل بیسیم را دستش گرفته و همان طور که روی پشت بام مقر فرماندهی قدم میزند میگوید میام دیگه عزیزجان. شما که میدونی این جا چقدر کار سرم ریخته. زهرا از آن سوی خط میگوید گوشی را میدم به زینب زینب جان. باباست بیا صحبت کن.
اسماعیل گوشی بیسیم را کنار صورتش جابهجا میکند و صدای دخترکش را میشنود که در جواب مادرش میگوید من نمیخوام حرف بزنم. من با بابایی قهرم. زهرا جلو میرود و با اصرار گوشی را میگذارد کنار صورت او. زینب دوباره میگوید با بابا قهر است و نمیخواهد حرف بزند. اسماعیل که به باغهای زیتون آن سوی دشت خیره شده، میگوید: زینب خانم تو با من قهری؟ آخه برای چی دختر گلم؟ زینب میگوید چون شما برای آبجی گردنبند خریدی برای من نخریدی.
برای شما هم گردنبند میخرم دخترم دیگه چی میخوای که بابا برات بیاره؟
تماس اسماعیل از سوریه تمام میشود و هنوز خداحافظی نکرده دلتنگی همیشگیاش آغاز میشود.
نظرات