کتاب ابوباران به قلم زهرا سادات ثابت، خاطرات مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه و هزار و یک عملیات را روایت میکند.
داستان با یک بغض فروخورده آغاز میشود. باید افغانستانی باشی تا بفهمی چه میگویم. اینکه روی کره زمین به دنیا بیایی و یک وجب از این زمین با عظمت سهم تو نباشد که آن را وطن بنامی واقعا هم بغضآور است. قهرمان قصه ما در ابتدای داستان در حین بیان علاقهاش به ایران از تلاشش برای رفتن به افغانستان و جنگیدن با طالبان سخن میگوید. اما علیرغم اینکه سپاه محمد رسولالله (ص) نیروهای افغان را برای جنگ با طالبان آموزش میدهد، او نمیتواند وارد این سپاه شود. چون پدرش به پادگان بیرجند رفته بود و گفتهبود راهش ندهند. انگار از بچگی مرد جنگ بوده، چون فقط تفنگ و تانک میکشیده. پس از این به هر سختیای که هست بعد از سقوط طالبان خود را به ارتش کشورش افغانستان میرساند. اما فضای فرهنگی پادگان را در کنار حضور افسران آمریکایی به قدر زننده میبیند که به ایران بازمیگردد. داستان کم کم آماده حضور مصطفی در لشکر فاطمیون میشود. اما بعد از دو سفر بینتیجه با قاچاقچی انسان به ترکیه و یونان.
«اینکه به جای ماندن در ترکیه، یونان، افغانستان یا هر جای دیگر انتخاب شده بودم از حرم بیبی دفاع کنم، خدا را خیلی شکر میکردم.»
مصطفی نجیب که با همکاری ابوحامد در دل چندین عملیات در سوریه علیه داعش حضور داشته شرح عملیاتها، شناسایی منطقه، آزادسازی مردم بیدفاع و همکاری نیروهای ایرانی و افغانستانی در پیشبرد جنگ را به خوبی توصیف میکند. افزون بر اینها بیان صادقانه خاطرات سبب همراهی خواننده با داستان شده و این تصور که شهدا از آسمان آمدهاند را از بین میبرد.
این اثر با دیگر آثار حوزه مدافعان حرم متفاوت است. چون خاطرات با جزئیات بسیار از زبان مجاهدی گزارش میشود که عمق عملیاتهای مختلف را درک کرده و حالا آن را بازگو میکند.
اگر شما هم به داستانهای جنگی یا زندگینامه شهدا یا تاریخ بحران سوریه علاقه دارید یا حتی ورق زدن زندگینامه حس شیرینی بهتان میدهد، بهتر است اوقات فراغت خود را با این اثر سر کنید.
تل العماره مشرف به جاده دمشق-حلب، در شمال روستای قراصی قرار داشت که در تصرف دشمن بود. روستای قراصی برای بسیاری از ما یادآور خاطرهای تلخ بود. سید ابراهیم در جریان شناسایی موقعیت همین روستا به شهادت رسید. بارها سید ابراهیم را دیده بودم که در نقطه بلندی روی تپه میایستاد و به فکر فرو میرفت. باد به صورتش میوزید و موهایش را موج می داد. در چنین حالی بچهها او را به حال خود نمیگذاشتند؛ دورهاش میکردند و شوخی شوخی میگفتند مسخره کردهای ما را با این ژستهای شهادتی که میگیری بابا شهید شو برو دیگر!
سید ابراهیم هم میخندید و میگفت من شهید بشو نیستم. بروید پی کارتان!
نظرات