این رمان نوجوان با ماجرای دختری شروع شده به اسم ستاره، اما درست از شبهایی خواهد گفت که ستارههای آسمان جایشان را به هواپیماهای جنگی داده بودند؛ از سالهای دفاع مقدس و خانواده، از نوجوانی و دختر بودن و درمیان همه اینها بلوغ و چالشهای رشد دهنده آن.
برای زندگی کردن در در دنیای زیبای او چنین بخوانید که:
((همهچیز را تقصیر من میانداختند. صدای بعبع گوسفند توی حسینیه پیچیده بود. مردها خانم فهیمی را صدا میکردند. خانم فهیمی به من اشاره کرد و گفت: «خدا خواست امروز شما بیایین کمک من... ستاره برو ببین چهکار دارند؟!»))
نظرات