اساطیر و قهرمانان در تاریخ ادبیات ایران با نام حکیم ابوالقاسم فردوسی پیوند خورده و ماندگار شدهاند. این شاعر بزرگ شخصیتهایی را خلق کرد که یا قبل از آن وجود نداشتند، یا اینکه به آنها پرداخته نشده بود؛ اما با آورده شدن به شاهنامه، آنها تبدیل به قهرمانانی شدند که دغدغههای زمانۀ خود را داشتند و پیامی اجتماعی را منتقل میکردند. از آن زمان نویسندگان بسیاری از این شخصیتها الهام گرفتهاند؛ و کتاب «سورنا و جلیقۀ آتش» اثر یکی از آنهاست. «مسلم ناصری» در این کتاب، که در مجموعهای سهجلدی منتشر شده و جلد دوم و سوم آن به ترتیب «سورنا و تابوت ققنوس» و «سورنا و حباب مرگ» نام دارند، به زندگی نوجوانی به همین نام میپردازد که در جهانی اساطیری و زمانی کهن زیست میکند. سورنا پسر بزرگ پادشاه است و در قصر زندگی آرامی دارد؛ اما بعد از فوت مادرش، شاه با زن دیگری ازدواج میکند و حاصل این پیوند دختری میشود به نام «رخشاد». زندگی آنها به سادگی پیش میرود تا اینکه یکی از اطرافیان پادشاه، وزیری که به دنبال نابود کردن خانوادۀ او و تصاحب قدرتش است، نقشهای میکشد. او رخشاد را طلسم میکند و با این جادو، کاری میکند که دخترک شبها به هیولایی تبدیل شود و اسبهای اصطبل را ببلعد. سورنا که پسری زیرک و حواسجمع است، بارها سعی میکند به پدرش این خطر را گوشزد کند؛ اما انگار سیاهی این طلسم روی پادشاه هم اثر گذاشته و با بددل کردن او نسبت به فرزندش، باعث میشود او را از قصر بیرون کند. حالا سورنا به دنیایی ترسناک برمیخورد که باید با آن بجنگد و راهش را برای بازگشت به قصر پیدا کند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«با شروع سخنان استاد بزرگ، درختان به سمت گنبد طلایی کج شدند. یاربخت لحظهای ایستاد اما باز راه افتاد و سورنا را صدا زد. وقتی او ایستاد برای چندمین بار دوستش را در آغوش کشید. گرمای بدن سورنا برایش لذتبخش بود. تابهحال با او اینچنین احساس همدلی نکرده بود. کاش مطمئن میشد که سورنا به سلامتی از دیوار میگذرد؛ دیوار بلند و بیانتها که مانند آینه میدرخشید و پشت آن به روشنی دیده میشد. سورنا لباس سبزش را درآورد و دکمههای جلیقهاش را بست. جلیقۀ کوتاهی بود که تصویر دو سرو خمیده با نخهایی به رنگ طلا دو طرفش گلابتوندوزی شده بود. پولکهایش میدرخشیدند. خنده، چشمان اشکآلود یاربخت را پر کرد. یاد جلیقهای افتاد که در اولین دیدار برتن او دیده بود اما این یکی زیباتر بود و بلندتر. جلیقهای که سورنا میگفت مادرش آرزو داشته بر تن او ببیند.»
نظرات