جنگ جهانی دوم نقطۀ عطف بزرگی در دنیای مدرن بود. گرچه جنگ جهانی اول نیز کشتههای بیشمار و ویرانیهای فراوانی را به همراه داشت، اما این جنگ دوم بود که باعث شد یک دورۀ افسردگی بزرگ و طولانی در تمام اروپا و آمریکا شروع شود. فارغ از جنبۀ تبلیغاتی و استفادههای سیاسی که دولت آمریکا از ماجرای هولوکاست برده است، نسلکشی با هر دین و تفکری تناقض دارد و بعضی از کتابهایی که در این باره نوشته شده، به خوبی توانستهاند مخاطب را به جنبۀ انسانی موضوع نزدیک کنند. کتاب «ستارهها را بشمار» داستان دخترانی دانمارکی را روایت میکند که در دورۀ حکومت نازیها در جنگ جهانی دوم زندگی میکنند. «آنهمری جوهانسِن» و «الن روزن» دو دانشآموز 10 سالهاند که با شروع پاکسازی یهودیها، احساس خطر میکنند. الن که یهودی است توسط سربازها تفتیش میشود و وقتی والدینش به همراه شوهر خواهر آنهمری از کشور فرار میکنند، الن مجبور است به هر طریق ممکن خودش را نجات دهد. آنهمری که قبلاً خواهری به نام الیز داشته، الن را به خانۀ خود میآورد و وقتی نازیها نام آنها را در لیست چک میکنند، او الن را به عنوان خواهرش معرفی میکند؛ هرچند الیز نزدیک به دو برابر الن سن داشته است. تمام خانواده خود را در وضعیت بدی میبینند و به همین دلیل به خانۀ «هنریک» عموی آنهمری میروند. خانۀ او در سوئد است که منطقهای بیطرف به حساب میآید؛ اما وقتی سربازها باز هم به دنبال پیدا کردن افراد داخل لیست میگردند، آنهمری و الن مجبورند از روشهای متفاوتی برای گمراه کردن آنها و فرار استفاده کنند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«درِ تابوت بار دیگر بسته بود. اکنون اتاق خالی بود و هیچ نشانی از آدمهایی نبود که ساعتها آنجا نشسته بودند. آنهمری اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد. پردههای تیره را کنار زد. پنجرهها را باز کرد، دوباره در صندلی گهوارهای جا خوش کرد و کوشید خود را آرام کند. در ذهنش مسیر مسافرها را ترسیم کرد. او هم جاده قدیمی را میشناخت، البته نه به خوبی مادرش که در بچگی تقریباً هر روز همین مسیر را طی کرده و سگش جست و خیزکنان دنبالش رفته بود. با وجود این، آنهمری هم بارها از همان راه به شهر رفته و برگشته بود. به خاطر همین خیلی چیزها یادش بود؛ پیچ و خمهای جاده، درختهای درهمپیچیدهای که ریشههایشان گاهی از زمین بیرون زده و زمین را ناهموار کرده بودند و حتی بوتههای انبوهی که در اوایل تابستان غرق گل میشدند! آنهمری در خیالش با مسافرانی همراه شد که در تاریکی پیش میرفتند. فکر کرد، نیم ساعت طول میکشد تا آنها به جایی برسند که دایی هنریک با قایقش منتظرشان است. آنها را همانجا میگذارد. یک دقیقه نه بیشتر برای آخرین خداحافظی مکث میکند و بعد برمیگردد خانه. البته حالا تنهاست. سریعتر حرکت میکند و دیگر نمیتواند پابهپای خانوادۀ روزن که جاده را نمیشناسند، راه برود. پس بهسرعت و با قدمهای تند و محکم پیش بچههایش برمیگردد.»
نظرات