داستانهای بومی ایران از قدیم در فضایی پُر از خرافات و باورهای کهن رخ میدادهاند؛ جهانی که در رمانهای معاصر، بستری برای زیر سوال بردن این باورها شد. در ادبیات امروز بسیار بیشتر از قبل به رسم و رسومات مردمان روستایی پرداخته میشود و نویسندگان تلاش میکنند این فرهنگها را با نگاهی نقادانه مطرح کنند. کتاب حاضر یکی از همین آثار است که از این فرصت، برای نقل روایات جنگ نیز بهره برده است.
کتاب «رُنجِهور» اثریست داستانی که با سبکی محلّی نوشته شده و ویژگیهای زندگی بومی در جایجای آن به چشم میخورد. این کتاب روایتگر داستان مردم عشایریست که در استان فارس زیست میکنند و منطقۀ زندگی آنها، در دامنۀ کوهی به نام رنج قرار گرفته است. همین تعبیر نمادین به خوبی نشان میدهد که نویسنده به دنبال ریشههای رنج پنهانی در زندگی این قبایل میگردد که خود آنها نیز به آن آگاه نیستند. داستان کتاب دربارۀ پسریست که پدر خود را در یک نزاع قومی از دست داده و طبق رسوم رایج در این فرهنگها، قاتل باید دختری از خانوادۀ خود را به عنوان غرامت یا بهجای پرداخت دیه، به خانوادۀ مقتول ارزانی کند. «محمد محمودی نورآبادی» این فضا را بهانهای میکند تا به جنگ تحمیلی و آثار مخرّب آن در میان این مردمان بپردازد و به زیبایی نشان میدهد که پسر مقتول، در ماجراجویی خود برای گرفتن انتقام پدرش به چالشهایی روحی و انسانی برمیخورد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«آتش سیگار میرسد به انگشتم. پرتش میکنم رو چولانهای سبز و از جا بلند میشوم. شکمم کمی درد دارد. احتمالاً دلپیچهای که به همه سرایت کرده حالا به سراغ من هم آمده باشد. به نظرم نقشۀ خوبی باشه. فقط باید زمانی که خبر شهادت پرویز را بهم میدن، اول کمی مکث کنم، بعد چنان عزایی به پا کنم که اشک همه رو دربیارم. طوری که حاج قاسم و شیرعباس انگشتبهدهن بمونن و بگن: «جای شکرش باقیه که این پسره اینجا نبود، وگرنه ما خیال میکردیم اینم کار خودش بوده!» حمیدم نفسی چاق کنه و بگه: «قربون بزرگواریش برم! نگاه مقدرات بکنین. همین یه شبی که منصور رفت مرخصی، این اتفاق افتاد!»
نگاهی به دور و اطراف میکنم. در چند نقطه نشانهایی برای شب مشخص میکنم. حدود پنجاه قدمی و درست جایی که نان خشکها را میریزند و یک بلم پوسیده هم افتاده، بهترین جا برای مخفی شدن است. بسته سیگار را هل میدهم تو جیب شلوارم. چند بار به سرفه میافتم و پشت آن خلط سینهام را تف میکنم. هر وقت سیگار شیراز میکشم، سینهام ناجور میسوزد. به طرف سنگر حاج قاسم راه میافتم، همین که چشمش به من میافتد، هول نگاهم میکند.»
نظرات