کتاب رضا چاخان به قلم ناصر جوادی مجموعهای از چندین داستان کوتاه طنز است که تلاشهای بیشاعبه پهلوی اول در جهت عمران و آبادی کشور را به باد استهزا میگیرد! این دروغهای لطیف از فضای مجازیِ سراسر چاخان به صفحه کاغذ آمده تا ما را به خنده وادارد و البته فسفرهای مغزمان را به تامل در باب رضا خان وادارد، تا هر حرفی را باور نکنیم. این اثر که به کمک نشر میخ منتشر شدهاست با ادبیاتی شیرین تاریخ نچسب را دلچسب روایت میکند.
میدانستید جاذبه زمین رو رضا خان کشف کرده! این که چیزی نیست؛ آجرهای برج میلاد رو هم رضاخان پرت میکرده! تازه تخت جمشید رو هم رضاخان ثبت جهانی کرده! باور نمیکنید؟! فضای مجازی است دیگر. حتما شما هم از این دروغهای صد من یه غاز در فضای مجازی بسیار شنیدهاید. همین دروغهای عحیب و غریب توسط بسیاری از سلطنت طلبان و شاید خود ما که از تاریخ چیزی نمیدانیم پر و بال میگیرد و میشود آنچه که نباید بشود. تاریخ اندک اندک تغییر میکند و جای ظالم و مظلوم عوض میشود. کتاب رضاچاخان همین چاخانهای مجازی را به باد انتقاد و استهزا گرفته تا هم بخندیم و هم اینکه بدانیم حق کجاست؟
کتاب رضا چاخان در خلال شوخیهای با مزهاش وصلههای ناجوری را به حکومت پهلوی میبندد که هیچجوره به شاهنشاه نمیچسبد! مثلا دوتا شاه پهلوی داشتیم که سه بار فرار کردند! رضاخان نگهبان اسطبل اسب سفیر هلند بوده! و از این جور وصلههای ناجور.
تا بخندیم و تاریخ بخوانیم و با حقیقت پهلوی اول بهتر آشنا شویم.
سلطنت طلبان، معاندان نظام و سینهچاکان حکومت پهلوی مخاطبان خاص این داستانهای لطیف هستند. هر فرد ایرانی هم مخاطب خاص این اثر است.
رضاشاه در ایستگاه دروازهدولت سوار مترو شد.
دست فروش گفت: لطفا یک شال از من بخر.
رضا شاه نگاهی به دست فروش انداخت و گفت: «حالا درست است که من دست و دل بازم؛ ولی آخر شال و روسری؟»
دست فروش گفت: خب شما ببند به کمرت.
رضا شاه که خصوصاً در مقابل اقشار آسیب پذیر جامعه توانایی نه گفتن را نداشت، یک تراول تا نخورده با عکس امام خمینی را از کیفش درآورد و داد به مرد دست فروش. مرد دست فروش گفت: کدام رنگش را بدهم؟
رضاخان گفت: «مشکی»
فروشنده گفت: سبزش سخت فروش میرود. اگه میشود، سبزش را از من بخر.
رضا شاه که مهربانی بیاندازه نقطه ضعفش بود، گفت:
باشد، سبزش را بده.
نظرات