نویسندهها برای خلق داستانهایشان ذهن خود را باز میگذارند و اجازه میدهند از دل خیالاتشان، ایدههای خلاقانه شکل بگیرند و یک قصه منسجم را بسازند. حالا وقتی یک نویسنده ایدههایش تمام میشود، چهکار میکند؟! داستان زندگی خودش را مینویسد! این کاری است که نویسنده کتاب «راز موتورسیکلت من» با مهارت تمام به انجام رسانده؛ نویسندهای که بیش از سه دهه از درگذشتش میگذرد و هنوز جزو پرفروشترین نویسندگان تاریخ انگلستان است. «رولد دال» که به داستانهای عجیب و غریبش مشهور است و سبک فانتزی تاریک را در دنیا رواج داده، در این کتاب منبع الهامش را زندگی واقعی خودش قرار میدهد و از خاطراتش مینویسد. این کتاب یک سال از روزمرگیهای این نویسنده را روایت میکند که در جزیرهای گذرانده و تصمیم گرفته دیگر بنشیند و استراحت کند و زندگی را تماشا کند. علیرغم کارنامه پربار و استثنایی رولد دال، شاید این کتاب هنرمندانهترین اثر او باشد؛ چون تبدیل کردن زندگی روزمره به داستان از هر چیزی سختتر است و رولد دال با صمیمیت محض نسبت به بچهها، سفره دلش را برای آنها باز میکند و مثل پدربزرگهای مهربان برای بچهها قصه تعریف میکند. هر فصل از این کتاب به نام یکی از ماههای سال نامگذاری شده و تغییرات آب و هوایی، توصیفات فضای شهر و طبیعت و... را با قلم شیرین نویسنده به تصویر میکشد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«حالا دیگر میتوانیم بگوییم بهار از راه رسیده و با آمدن بهار، پرندگان مهاجر نیز برمیگردند؛ همه پرندگان کوچکی که با سرد شدن هوا در اواخر اکتبر به کشورهای گرم جنوب پرواز کرده بودند. بیشتر آنها تا آفریقای شمالی میروند. از من نپرسید چهطور راه رفت و برگشت را پیدا میکنند، چون این یکی از بزرگترین رازهای جهان است. از جمله پرندگان مهاجر، چکاوک آسمانی، سهره سبز، سهره طلایی، سِسک گلوسفید، سِسک بیدی، سلیم طلایی، کاکل سیاه، پرستو، چلچله، چکاوک اروپایی و بسیاری دیگر هستند که به محض رسیدن، با جفتشان مشغول لانهسازی میشوند. آوریل، ماه عید پاک و پایان یک ترم تحصیلی دیگر است. وقتی بچه بودم، مادرم همیشه ما شش خواهر و برادر را برای تعطیلات عید پاک به تُنبی میبرد. در آنجا کلبهای در «اولد هاربر» اجاره میکرد. وقتی دریا در حال مد بود، امواج درست با یکی از دیوارهای کلبه برخورد میکرد. ما عاشق تُنبی بودیم. در ساحل الاغسواری میکردیم، با سگها تا نوک صخرههایی میرفتیم که مقابل جزیره کالدی بود و همهجا پر از گلهای پامچال بود. ما روی تختهسنگها دنبال حلزونهای دریایی میگشتیم و بعد آنها را به خانه میآوردیم و میجوشاندیم و با قلاب از توی صدفهایشان بیرون میآوردیم و موقع عصرانه با نان و کره میخوردیم.»
نظرات