کتاب راز قلعه حمود به همت اعظم محمدپور از خاطرات روحانی شهید مدافع حرم، سید اصغر فاطمی تبار سخن میگوید. اینبار قرار است از زبان مادر شهید به نوای پاسبانان دمشق گوش جان بسپاریم.
داستان از روستای قلعه حمود و خرماپزان خوزرستان آغاز میشود. سیده بیگم جان، مادر شهید، پس از پنج دختر و البته چند پسری که عمرشان به دنیا نبودهاست، در انتظار فرزندی پسر نگرانیها را گره به گره بر تار و پود دل میبافد. نیت میکند که اگر فرزندش پسر باشد و عمرش به دنیا باشد نام او را بهمن بگذارد، اما مسئول ثبت احوال اسم بهمن را نمیپذیرد و سید اصغر متولد میشود. هر چه عمرش بیشتر میشود نگرانیهای مادر کمتر میشود. انگار اصغر ماموریتی ویژهای به دوش دارد. انگار باید بماند تا فریاد زند، پاسبانان دمشقیم، به زینب سوگند.
پسرک قصه ما که به نیت مادرش بهمن صدایش میکنند، دیگر به دوران نوجوانیاش رسیده. دوره ابتدایی را پشت سر گذاشته و به علت علاقهاش به علوم مذهبی وارد حوزه میشود. کتاب راز قلعه حمود به خوبی رنگ خدا را به سراسر داستان پاشیدهاست. یک بار که بهمن و دوستش از اهواز به مدرسه علمیه خود در اصفهان میروند، برای نماز در ترمینال کاوه پیاده میشوند. راننده بدقلقی میکند که من میخواهم بروم شما بمانید و نمازتان را بخوانید. اما ...
« از ترمینال کاوه تا خوابگاه راه زیادی بود و اگر پیاده میشدند باید با کرایه زیادی خودشان را به خوابگاه میرساندند. از طرفی هم اگر با اتوبوس میرفتند نمازشان قضا میشد. بهمن می گوید: وسایل ما را خالی کن. محمود، دم گوشش می گوید: «اصغر، پیاده شویم، جیب مان را باید خالی کنیم تا به خوابگاه برسیم.» سید اصغر گفت: به خاطر پول نمازمان را قضا نمی کنیم. می روند نمازخانه ی ترمینال کاوه و نمازشان را میخوانند. سپس از ترمینال بیرون میروند. باور کردنی نبوده تازه بعد از دو سال می فهمند که از همین ترمینال کاوه تا دم خوابگاه با اتوبوس خط واحد، فقط با پانصد تومان میتوانند دم خوابگاه پیاده شوند! خوشحال میشوند که خدا اجرشان را سریع داده. از آن روز هر بار که به اصفهان می رفتند همین ترمینال کاوه پیاده میشدند.»
کتاب راز قلعه حمود با ازدواج بهمن، حضور بهمن در سوریه با گردان امام حسین، حضور در عملیاتهای متعدد و دلتنگیهای دلبرانه زن و شوهری داستان را پی میگیرد تا اینکه . . .
زندگی یک بار زندگی میشود. پس بهتر است بِه زیستن را بیاموزیم. مطالعه زندگی شهدا این مهم را فرا روی انسان مینهد. همان طور که مقام معظم رهبری میفرمایند: با شهدا میتوان راه را پیدا کرد.
به علاوه این اثر راه سپردن زندگی به دست خداوند و نتایج آن را به مخاطب نشان میدهد تا مخاطب از آن الگو بگیرد.
عموم مردم مخاطب این کتاب هستند، ضمن اینکه این اثر انتخاب دلنشینی برای مشتاقان ادبیات داستانی، ادبیات مقاوت، مشتاقان سیره شهدا و حتی دوستداران تاریخ معاصر خواهد بود.
توی بازار، وقتی سارا میبیند که الهام ناراحت است، به بهمن میگوید:
انگار بین تو و الهام چیزی هست که نمیخواهید کسی بفهمه! همه عقد می کنند و سرحال هستند الهام از روزی که عقد کرده تا الآن، چند بار پایش رسیده به بیمارستان الآن هم که جشن عروسی تونه، بازم ناراحته!
سرانجام قفل دهان بهمن باز میشود و می گوید: «سارا، چیزی که می گویم، غیر از خودت هیچ کسی نباید بفهمد. من قراره برم سوریه.»
سارا که حواسش به جنگ سوریه نبوده میگوید: «برای زیارت؟!»
بهمن میگوید: «نه برای جنگیدن!»
سارا که تازه متوجه اوضاع شده بوده ناراحت می شود و بحثشان بالا میگیرد. گریه میکند و میگوید: «من و مادر، جز تو کسی رو نداریم.»
بهمن میگوید: «خدا را دارید.»
سارا می گوید: «تو رو هم می خواهیم!»
بهمن جواب میدهد حرم حضرت زینب، بیشتر به من احتیاج داره. دین ما و حتی کشور ما در خطره. برم آنجا بجنگم بهتره یا بمونم تا پای داعشی به کشورمان باز بشه؟!
نظرات