بدن ما انسانها در طی قرنهای طولانی، طبق یک برنامۀ روتین و بسیار هماهنگ کار میکرد. در دوران گذشته اغلب مردم کشاورز بودند یا دامداری میکردند، بنابراین با طلوع آفتاب بیدار میشدند و با غروب آفتاب میخوابیدند. زندگی آنها عبارت بود از چراندن چهارپایان، پرورش محصولات، طبخ نان و آوردن آب از چشمه... سبک زندگی رویایی و زیبایی که در دنیای مدرن حتی یک سایۀ محو از آن نیز نمانده است. در دنیای امروز ما نیاز به وقت بیشتر داریم، تا کار بیشتری بکنیم، تا پول بیشتری دربیاوریم که هرگز قرار نیست از آن لذت ببریم؛ چون برای استفاده از آن همراه خانواده و دوستانمان وقت کافی نداریم!
برای خارج شدن از این دور باطل باید راهی وجود داشته باشد؛ چالشی که کتاب «ذهن متمرکز» برای حلّ آن ایدههای خلاقانهای دارد و ادعا میکند که این ایدهها امتحان خود را در زندگی 25 هزار نفر پس دادهاند. این کتاب با زیرعنوان «سیستمی برای افزایش تمرکز و بهرهوری در کار و زندگی» منتشر شده و چنین سیستمی را با بهرهگیری از علم مدیریت و روانشناسی ساخته که با ذوق یک سخنران و نویسندۀ انگیزشی ترکیب شده است. این کتاب به شکلی جسورانه تصمیم دارد خواننده را با الگوی «رنج کمتر، گنج بیشتر» به سمت یک زندگی بهتر پیش ببرد؛ زندگی تازهای که در آن هم برای کسبوکار خود وقت کافی دارد و هم میتواند به تفریحات شخصی درکنار خانوادهاش برسد. ذهن متمرکز قصد جادو کردن ندارد و بیشک روز شما را هم نمیتواند به بیشتر از 48 ساعت برساند! بنابراین نویسنده تصمیم گرفته بر راهکارهای کوچک و بزرگی تمرکز کند که در زندگی روزمره، به طور ناخودآگاه از آنها غافل هستیم و تأثیر فوقالعادۀ آنها را بر زندگیمان نمیبینیم.
«مایکل هایت» نویسنده و سخنران انگیزشی آمریکایی در این کتاب به شما یاد میدهد چطور خود را در برابر فشارها و نگرانیهای روزمره واکسینه کرده و با کنار هم قرار دادن قدمهای کوچک در بازههای زمانی کوچک، یک فضای خالی بزرگ برای افزایش بهرهوری خود ایجاد کنید؛ به همین دلیل دفترچهای نیز به همراه این کتاب دریافت میکنید که از قبل قالبها و جداول آمادهای را برای تمرین ذهن متمرکز رسم کرده است!
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
««هرکسی در زندگیاش به جایی میرسد. اما کمتر کسی هدفمند به جایی میرسد.» - اندى استنلى
قبل از اینکه شرکتم را تأسیس کنم، افتخار داشتم در جایگاه مدیر عامل در نشر توماس نلسون خدمت کنم. این فرصت شگفتانگیزی بود که طی سالها خاک این کار را خوردن به دست آورده بودم. مثلاً، سالها پیش از آنکه در مقام مدیر عامل زمام امور را به دست بگیرم، معاون نشر بودم؛ یعنی مقام دوم بخش خودم. در جولای سال ۲۰۰۰ ناگهان رئیسم استعفا داد و از من خواسته شد که سمتش را بپذیرم. پس مدیرکلّ نلسون بوکس، یکی از بخشهای فروش کتاب توماس نلسون، شدم. وقتی معاون نشر بودم احساس میکردم که بخش ما با مشکلی روبهروست، اما برای آنچه بعد از به عهده گرفتن کار متوجه شدم، آمادگی نداشتم.
از قرار معلوم بخش ما فاجعه بود. در آن زمان توماس نلسون چهارده بخش متفاوت داشت و من متوجه شدم بخشی که مدیریتش را به دست گرفته بودم، کمترین سوددهی را در بین همۀ بخشها داشته. با فاصله از بقیه، پایینترین سود. در واقع خیلی هم دست بالا گرفتم که گفتم «کمترین سوددهی» را داشت. در واقع ما سال قبل سرمایهمان را از دست داده بودیم. افراد بخشهای دیگر از دست ما شاکی بودند که شرکت را ضعیف کرده بودیم. باید شرایط را به سرعت تغییر میدادیم. رهبران زیادی در رویارویی با چنین شرایط بحرانیای بیوقفه دستبهکار میشوند و هرچیزی را که بتوانند امتحان میکنند تا درآمدی به شرکت اضافه کنند و همهچیز را تغییر دهند. من هم، البته، وسوسه شدم، اما از آن راه نرفتم. فایدۀ پر کردن سطلی که نشتی دارد و سوراخهایش را نبستهایم چیست؟
کاری که من کردم انزوای فردی بود. میدانستم باید مدتی تنها باشم تا خوب ارزیابی کنم کجا هستیم، چطور به اینجا رسیدیم و بعد باید چه بکنیم. من دو هدف داشتم. اول اینکه با وجود شرایط ترسناکی که حاکم بود میخواستم شفاف و روشن بدانم کجا هستیم. دوم اینکه برای آنچه میخواستم به دست بیاورم باید به نگرش قانعکنندهای میرسیدم. مطمئن بودم وقتی من و تیمم نقطۀ شروع و پایان را بدانیم، میتوانیم برای رفتن از جایی که هستیم به جایی که میخواهیم برویم، مسیری بسازیم. و شاید باورتان نشود، دقیقاً همین اتفاق هم افتاد.
فکر میکردم سه سالی طول بکشد تا به نگرشی که داشتم برسیم. اما فقط هجده ماه طول کشید تا توانستیم به رونق چشمگیری برسیم. در همین راستا، تقریباً در همۀ جوانبِ نگرشمان پا را فراتر گذاشتیم، و بخش نلسون بوکس که زمانی پرتلاش اما ناموفق بود، در شش سال بعد به پرسودترین بخش توماس نلسون تبدیل شد که در مقایسه با بقیۀ بخشها، با بیشترین سرعت داشت رشد میکرد. از فرش به عرش رسیدیم و این اتّفاق حاصل بهکارگرفتن استراتژیهای عالی کسبوکار نبود؛ بلکه نتیجۀ داشتن تصور شفاف از جایی بود که میخواستیم برویم و ما صادقانه میدانستیم که از کجا میخواهیم شروع کنیم!
حالا نوبت شماست...»
نظرات