داستانهای ایرانی همیشه پر بودهاند از مفاهیم انسانشناسی و معناگرایی که در سنّتهای ما وجود داشتهاند و این آموزهها را خصوصاً در داستانهای کودکانه، به زیباترین شکل میبینیم. در این داستانها همیشه ردّ پایی از خوب و بد در رفتار و زندگی آدمها وجود دارد که هرچه عمیقتر در تار و پود داستان تنیده شده باشند، بهتر میتوانند در ذهن خواننده شکل بگیرند.
کتاب «دکان کاموا فروشی» داستانی کودکانه است که توانسته این هنر را به خوبی به تصویر بکشد. این کتاب دربارۀ پیرمرد خوشقلب و زحمتکشی است که یک دکان کاموا فروشی دارد و سالهای سال است که در آنجا با عشق و علاقه کار میکند. دکان پیرمرد پر است از انواع و اقسام کامواهای رنگارنگی که از جنسهای مختلفی ساخته شدهاند و همگی منتظرند تا به فروش بروند. پیرمرد هم که با اخلاق خوبش مشتریها را جذب خود میکند، در عرض کمتر از یک ماه هر کاموایی را میفروشد و به دست دیگران میسپارد. اما داستان اصلی از جایی شروع میشود که سه کاموای زرشکی، پس از یک سال چشمانتظارش برای خریده شدن و مدتها خاک خوردن در دکان پیرمرد، بالاخره توسط یک دختربچه انتخاب میشوند؛ البته نه خودشان و نه دخترک، هیچکدام خبر ندارند که قرار است سرنوشت آنها تغییر کند و این فقط اول ماجراجویی کاموا هاست. «مونا جوان» داستان خود را به کمک تصویرسازیهای «سحر رضائیهزاد» تکمیل کرده و برای بچهها خواندنیتر کرده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«یک روز که زرشکیها خیلی اندوهگین بودند، دختر بچهای وارد دکان شد و با انگشتش زرشکیها را نشان داد. بعد هم پولهایش را گذاشت روی پیشخوان دکان. عمو پرویز هم پاکتی برداشت و زرشکیها را گذاشت داخل آن و داد دست دخترک. زرشکیها که به آرزویشان رسیده و شاد بودند، از لای درِ پاکت با کامواهای دیگر خداحافظی کردند. بعد هم هر سه کاموای شاد، چشم دوختند به دخترک خندان. دخترک همراه مادرش به ایستگاه رفتند و سوار اتوبوس شدند. کمی بعد دخترک توی اتوبوس خوابش برد و سرش را گذاشت روی شانۀ مادرش. زرشکیهای شاد هم چشمانشان را بستند و با خیال راحت خوابیدند. آنها خواب میدیدند که بافته شده و تبدیل به رختی زیبا و نرم در تن دخترک خندان شدهاند. اما ناگهان اتفاقی رؤیایشان را بر هم زد. اتوبوس ایستاد و مادر دخترک با عجله او را بیدار کرد و دستش را کشید و به سمت در برد تا به در اتوبوس برسند. پاکت زرشکیها از دست دخترک افتاد کف اتوبوس. زرشکیها تکان محکمی خوردند و از خواب پریدند. آنها از لای در پاکت دیدند که دخترک و مادرش پیاده شدند و رفتند. زرشکیها با حالی اندوهگین اشک ریختند. آن روز را تا شب، زیر یکی از صندلیهای اتوبوس شهر را گشتند ولی هرچه انتظار کشیدند خبری از دخترک نشد.»
نظرات