داستانهای «ژول ورن» در تمام دنیا آنقدر شهرت دارد که با گذشت بیش از یک قرن از درگذشت او، هنوز در زمرۀ خلاقانهترین کتابهای اروپا محسوب میشوند. دلیل آن هم چیزی نیست جز قوۀ خیال بینهایت این نویسندۀ فرانسوی که به او قدرت تصور تکنولوژیهای آینده را میداد. زیردریاییها و موتورهای الکترونیکی جزو اختراعاتی هستند که او توانست نزدیک به یک قرن پیش از خلق آنها، وجودشان را پیشبینی کند و حتی آنها را با دقت بالایی به تصویر بکشد.
کتاب «دور دنیا در هشتاد روز» یکی از مشهورترین آثار این نویسندۀ نامدار است که شاید بتوانیم آن را محبوبتر اثر در کارنامۀ او نیز بنامیم. داستان این کتاب ماجرای مردی ثروتمند و با پرستیژ به نام «فیلیس فاگ» را روایت میکند که بسیار اهل آداب معاشرت است و در یک باشگاه خصوصی عضویت دارد. او یک روز با دوستانش شرط میبندد که اگر توانست در عرض هشتاد روز زمین را یک دور کامل بزند، باید بیست هزار یورو به او پول بدهند؛ در صورت باخت هم او باید این پول را، که نیمی از تمام ثروت اوست، بپردازد. فاگ به همراه خدمتکار جدیدش «پاسپارتو» سفر را آغاز میکند و این در حالی است که یک کارآگاه انگلیسی، او را به دلیل مظنون بودن به خاطر سرقت از یک بانک، مخفیانه دنبال میکند. سفر آقای فاگ و همکارش پاسپارتو از انگلستان آغاز میشود و آنها با عبور از کانال سوئز به هندوستان میروند. از آنجا به چین و ژاپن میروند و پس از طی کردن طول اقیانوس آرام به آمریکا میرسند. این سفر پرفراز و نشیب مفهوم امید را در خود میگنجاند؛ یا به قول ما ایرانیها همان مفهوم «خواستن توانستن است.»
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«اولین پرتو روشنایی صبح در افق پدیدار شد اما هوا هنوز تاریک بود. آدمهایی که خوابیده بودند تکانی خوردند و از جا بلند شدند. دوباره صدای طبل و سنج و آواز بلند شد. دیگر موقع روشن کردن آتش شده بود. آقای فاگ و سر فرانسیس دیدند که درهای معبد باز شد. فیلران نفسش را در سینهاش حبس کرد. وقتی برهمنها زن جوان را از معبد بیرون آوردند و به طرف رودخانه بردند، چهرۀ رنگپریدۀ زن در پرتو نور مشعلها دیده میشد. سر فرانسیس از هیجان دست آقای فاگ را گرفت. ناگهان احساس کرد که در دست او یک خنجر برهنه است. وقتی جمعیت به راه افتاد، آقای فاگ و بقیه بیاختیار قاطی مردم شدند. مردم دم گرفته بودند و صدای آنها و طبلها هر لحظه بلند و بلندتر میشد. جمعیت تماشاگر در ساحل رودخانه ایستاد، اما فریاد مردم و صدای طبلها قطع نشد. جثۀ کوچک زن که روی هیزمها در کنار جنازۀ راجه خوابیده بود، به خوبی دیده میشد. مشعلی را به هیزمهای آغشته به نفت نزدیک کردند و تلّ هیزمها فوری شعلهور شد. سر فرانسیس و راهنما مجبور شدند آقای فاگ را که میخواست برای نجات زن به طرف شعلههای آتش هجوم ببرد، محکم نگه دارند. ناگهان صدای فریاد جمعیت وحشتزده بلند شد و همگی از ترس زانو زدند. راجۀ مرده مثل روحی در میان شعلههای آتش از جا برخاست. سپس خم شد و زن جوان را بلند کرد و از میان ابری از دود آتش بیرون آمد و به سرعت در آن سپیدهدم نیمهروشن، از میان راهبان و مردم که سر فرود آورده بودند، عبور داد. وقتی شبح مرموز به آقای فاگ نزدیک شد گفت: «برویم! منم پاسپارتو!» پاسپارتو از دود هیزمها و تاریکی هوا استفاده کرده بود و زن شوهرمرده را از مرگ حتمی نجات داده بود. آقای فاگ و سر فرانسیس و راهنما، فوری به دنبال پاسپارتو به راه افتادند. چند لحظه بعد، همگی به فیل رسیدند و سوار آن شده و با سرعت هرچه تمامتر از آنجا دور شدند. از پشت سر مردم خشمگین فریاد میزدند و فیل را تعقیب میکردند، اما کوینی همۀ آنها را جا گذاشت. طوری که دیگر حتّی تیر و گلولههای آنها به او نمیرسید. آدا، تا چند ساعتی بر اثر داروهایی که به او خورانده بودند، در حالت خلسه بود. اما وقتی به هوش آمد و خود را در میان چند غریبه، دید تعجب کرد. هنگامی که فهمید آن غریبهها جانش را نجات دادهاند از آنها خیلی تشکر کرد.»
نظرات