جنگ جهانی دوم برای تمام کشورهای درگیر در آن یک فاجعه بود. از قارۀ آمریکا، اروپا و آسیا کشورهای قدرتمندی به این جنگ عظیم وارد شدند و حاصل آن جز کشتار دهها میلیون انسان و آوارگی صدها میلیون دیگر، چیزی نبود. کتاب حاضر داستانی غمانگیز است که برای نوجوانان، زندگی دخترکی از همین روزگار را روایت میکند.
کتاب «دوردستها جایی برای زندگی» قصّۀ انسانهایی بیگناه است که تنها به جُرم ملّیت متفاوت، مجبور به ترک زندگی خود میشوند و باید به جای جدیدی مهاجرت کنند. هاناکو، دخترکی که تمام عمرش را در آمریکا زندگی کرده و البته اصالتاً اهل ژاپن است، به جرم داشتن ملّیت کشور دشمن به همراه خانوادهاش زندانی شده و بعد به ژاپن بازگردانده میشود. اما به محض پا گذاشتن در خاک ژاپن، تصویر زیبایی که از کشورش در ذهن داشته نابود میشود و تنها ویرانیهای عظیمی در برابرش میبیند که پشت ابرهایی از خاکستر پنهان شده است. «سینتیا کادوهاتا» که با این کتاب اعتبار و جوایز بینالمللی به دست آورد، با نثری روان و شاعرانه نشان میدهد که در اوج ناامیدیها و یأس برای داشتن آیندهای بهتر، میتوان کشور خود را دوباره آباد کرد و با بازگشت به اصالت خود، در راه ترمیم ویرانیها با هموطنان خود همراه شد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«پدر بزرگ گفت: «اوه، بچهجون، زمان جنگ اونا دوست من نبودن؛ اما قبل از جنگ چرا. یکی از مردای روستا قبل از اینکه جنگ شروع بشه، گاوش رو بهم قرض داد و ازم پول نگرفت؛ چون میدونست که من پولی ندارم. فصل برداشت هم ازم چیزی نخواست؛ چون میدونست چیزی برام اضافه نمیمونه. پس، اون مرد باید دوست من باشه و همیشه هم دوستم بمونه، درحالی که زمان جنگ دوستم نبود.
اون کار کسایی رو که سعی میکردن برای بچههاشون غذا نگه دارن یا پسراشون رو قایم کنن گزارش میداد. اگه همون آدما حالا ازش بخوان که گاوش رو بهشون قرض بده، اون این کار رو میکنه و چیزی در عوض ازشون نمیخواد.» مادربزرگ که حرفهای پدربزرگ را تأیید میکرد گفت: «اون پسرش رو توی جنگ از دست داد. اونم مثه من عاشق پسرش بود، ولی پدربزرگت راست میگه، اون حاضره حتی اگه چیزی نداشته باشی گاوش رو بهت قرض بده».
اتاق داشت تاریکتر میشد و با اینکه سایهها چروکهای صورت پدربزرگ و مادربزرگ را میپوشاندند، آنها پیرتر و خستهتر به نظر میرسیدند. امروز هاناکو باعث شده بود زندگی برای همۀ اعضای خانواده، کسانی که سعی داشتند زندگی را برای او راحتتر کنند، سختتر شود. پدر همیشه میگفت که فایدۀ تجربیات بد این است که همیشه میشود از آنها آموخت؛ اما هاناکو پر از اشتباهات بد بود و گمان نمیکرد که وقت کافی برای یادگرفتن از آنها داشته باشد.»
نظرات