«میشل دو بورن» زنی بسیار زیبا و اغواگر است که با جذابیت مثالزدنیاش، تبدیل به گرداب کشانندۀ مردها در مهمانیهای شبانهاش شده است. او با زخمی عمیق که از همسر قبلیاش به یادگار دارد -همسری که رفتارهای پرخاشگرانهاش تبدیل به سوءاستفاده شده بود- مجالسی را ترتیب میدهد تا مردان ثروتمند و جذّاب را طعمۀ خود کند؛ اما این شکارچی با بقیه فرق دارد.
شخصیت اول کتاب «دل ما» با کمبودهای زیادی دستوپنجه نرم میکند و خلأهای روانی او فقط در صورتی تغذیه میشود که انتقام تحقیر و آزار همسر قبلی خود را از مردهای دیگر بگیرد. از سمت دیگر «آندره مارویل»، مردی با همان کیفیات ظاهری میشل اما منزوی و گوشهگیر، تبدیل به یکی از همین مردها میشود. او که علاقهای به هیچگونه ارتباط اجتماعی ندارد، به توصیه دوستش در مجلس میشل حضور پیدا میکند و همین یک قدم برای افتادن در دام او کافیست. مردی که هرگز به دنبال زنها نبود در طی زمانی کوتاه، بالاتر از هر عاشقپیشۀ دیگری دلباخته میشل میشود و نامهنگاریهای رومانتیک او، حتی زن بیرحم را هم به سمت این ایده سوق میدهد که شاید آندره بتواند مرد دلخواه او باشد؛ کسی که بتواند بار دیگر احساسات واقعیاش را در اختیار او قرار دهد. اما این خاصیت عجیب و تراژیک کتابهای «گی دو موپاسان» است که در پشت پردۀ وقایع، ردّ کمرنگ اما ثابتی از ابعاد تاریک ذهن انسان میبینیم؛ قدرت انکارناپذیر ناخودآگاه که سرنوشت آدمها را در دست خود میگیرد. رابطه این دو شخصیت در ادامه به شکلی پیش میرود که الگوی رفتارهای بیمارگونه از یکی به دیگری منتقل میشود؛ چنانکه آندره پس از پذیرفتن نقش عاشق مازوخیست در برابر میشل، زندگی خود را در جایی دیگر با زنی دیگر آغاز میکند، اما این بار نقش آزارگر را ایفا خواهد کرد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«خانم دو بورن بیش از هر زنی احساس میکرد برای ایفای نقش بُت به دنیا آمده است. برای اجرای این مأموریت که طبیعت به زنان سپرده تا در جایگاه پرستش و تقاضا قرار گیرند و با زیبایی، لطف، افسون و عشوهگری خود بر مردها چیره شوند. او درست همین نوع الهه بشری بود؛ الههای ظریف، متکبر، پرتوقع و مغرور که آیین عشقورزی نرها مثل عود به آنها نخوت و الوهیت میبخشد. با این حال، محبتش به ماریول و گرایش شدیدش را به او کموبیش آشکارا نشان میداد، بیآنکه پروای سخنان دیگران را داشته باشد. چهبسا با این غرض پنهانی که دیگران را کلافه و خشمگین کند. دیگر محال بود به خانهاش بروند و ماریول را آنجا نشسته روی مبلی بزرگ نبینند که لامارت اسمش را «جایگاه کشیش» گذاشته بود و خانم دو بورن از اینکه سراسر شب با او تنها بماند، حرف بزند و به سخنانش گوش دهد لذتی بیشائبه میبرد. زن با این زندگی خصوصی که ماریول برایش آشکار میکرد انس میگرفت؛ با تماس دائم با ذهنی دلفریب، روشن و فرهیخته که به او تعلق داشت و میشل به اندازه مالکیت بر اشیای زینتی کوچک روی میزش، مالک او بود. او نیز با درددلهای پرمهری که گفتنشان مانند شنیدنشان شیرین است، کمکم ابعاد بیشتری از زندگی و افکار و شخصیت پنهانش را برای او آشکار میکرد. زن احساس میکرد با او آزادتر، راستگوتر، عریانتر و خودمانیتر است تا با دیگران و به همین دلیل بیشتر به او عشق میورزید. همچنین این حس را که برای زنان عزیز است در خود میدید که بخواهد به راستی چیزی اهدا کند، هرچه در دسترس دارد بسپارد؛ کاری که هرگز نکرده بود.»
نظرات