کتاب دلبافته تار و پود فرش دلمان را در میانه واژگانش به دست گرفته و فرشی میبافد از خاطرات زهرا قاسمی؛ همسر سردار شهید حسین پورجعفری. مریم علی بخشی در دلبافته از دلباختگی شهید پورجعفری به سردار قاسم سلیمانی میگوید، دلباختگیای که سر آخر آنها را از فرودگاه بغداد به پرواز برای دیدار با خداوند دعوت کرد.
داستان از کرمان و شهر گلباف که خانههایش به باغها گره خورده آغاز میشود. همان ابتدا داستان در اوج محبت به یک پیوند گره میخورد و دو جوان 19 ساله آجر به آجر زندگیشان را با خوشی و ناخوشی روزگار روی هم میگذارند. یک زندگی ساده با جهازی سادهتر که گاه گاه به واسطه ماموریتهای حسین در سپاه به درد دوری مبتلا میشد با قرمهسبزی مادر حسین به عنوان شام عروسی آغاز شد. همین قدر ساده و بی غل و غش.
داستان با ماموریتهای چند روزه حسین پاسدار و عشقی که دیگر طعم دوری و دوستی را چشیده است همراه میشود. اما امان از جنک که رنج بزرگ کردن دو فرزند به دور از پدر را سبب میشود. سردار حسین پور جعفری در همان روزهای اول جنگ راهی جبهه میشود و دیری نمیپاید که دلداگی او و سردار قاسم سلیمانی آغاز میشود.
«دختر کوچکه ام الآن میگوید: مامان من یک وقتی به بابا اعتراض میکردم. میگفتم تو بچههای حاجی (سردار سلیمانی) را بیشتر از ما میبینی. وقتی خواب هستیم میآیی و وقتی خواب هستیم میروی. حسین هم هیچ چی نمیگفت میخندید. خودش میدانست بچهاش حرف راست میزند.
از آن طرف خوب حسین هم همراز حاجی شده بود. هر اتفاقی که توی خانه ما می افتاد اول با او صلاح مشورت میکرد، حتی برای خواستگاری پسر بزرگهام.»
داستان رفاقت سردار حسین پور جعفری و سردار سلیمانی در دلبافته ادامه مییابد. تا جایی که سردار جعفری حتی پس از بازنشستگیاش به همراهی با حاج قاسم در سپاه قدس و در خاک بیگانه ادامه میدهد.
برای چشیدن عاشقانهای در میانه جنگ و برای ثبت حماسه شهیدان خدایی در جبهه مقاومت.
علاقهمندان به داستانهای جبهه مقامت، رمانهای عاشقانه در ترکیب با بوی باروت و جنگ و علاقهمندان به سیره شهدا.
حسین گفت: «زهرا میخواهم بازنشست بشوم. نامهاش را نوشتهام به حاجی هم گفتم. گفتم حاج خانم مریض است؛ دیگر نمی توانم بیایم. حاجی اولش گفت هر جا میخواهی بروی برو ولی از پیشم نرو. من هم جواب دادم به خدا دیگر خسته شدهام نمیتوانم. خدا میخواست حاجی را اینجوری آزمایشش کند، امتحانش کند نمیدانم؛ دیگر قبول کرده بود فقط مانده بود امضای نامه حسین. حسین هم هر چی وسیله از اداره در خانه داشت همه را داد بردند. تلفنها، دفتر یادداشتها، حتی ماشینی را هم که دستش بود همه را تحویل داد؛ اما دلش هنوز با حاجی بود من خودم از حرکاتش میفهمیدم.
نظرات