کتاب «دسته یک» به قلم اصغر کاظمی بازروایی خاطرات شب عملیات والفجر8 است. نویسنده که خود یکی از رزمندگان دفاع مقدس بوده در طی جنگ با یکی از دستههای گردان حمزه از لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بیشتر دمخور بوده است. دستهای که به کودکستان گلستانی مشهور بود و اکثریت اعضای آن را نوجوانان 16 تا 19 ساله تشکیل میدادند. تعداد بسیار زیادی از بسیجیان این دسته به مقام شهادت رسیدند. با پایان جنگ تحمیلی اصغر کاظمی بلافاصله دست به کار گردآوری خاطرات رزمندگان باقیمانده از این دسته میشود. او مدت زمان فراوانی را به مصاحبه با خانواده شهدا و گردآوری دستنوشتهها و اطلاعات عملیاتی اختصاص میدهد. این کتاب با محوریت عملیات والفجر8 و رزم این دسته در جاده فاو-ام القصر نگاشته شده و به شاهکار عملیاتی این گردان میپردازد. در این کتاب به شکل مجزا روایت هر کدام از رزمندگان بازمانده از آن شب مهم ثبت شده و پس از آن مدارک و اطلاعاتی پیرامون هر شهید ارائه شده است. زینت بخش هر فصل دستنوشتهها و وصیتنامه شهدایی است که در ماههای قبل از عملیات در کنار آماده سازی جسمی برای حضور در عملیات به خودسازی نیز مشغول بودند و بسیاری از آنها توانستند مزد جهاد فی سبیل الله خود را بگیرند و از زمین به افلاک پرواز کنند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
خون تازه بخار بلند میشد. تا به ذهنم رسید که چفیهام را از دور گردنم باز کنم و به پایم ببندم دیدم دست و بازویم نا و توان ندارد. هر کاری کردم دستم را به گردنم برسانم نشد که نشد؛ مثل نوزادی که توان پراندن پشهای هم ندارد؛ یا افلیجی که هیچ حرکتی نمیتواند بکند. چشمانم هم تار شد. اطراف را محو و تیره میدیدم سایههایی در برابر دیدگانم این سو و آن سو میرفتند. نمیدانم کی چه اتفاقی افتاد ولی ناگاه دیدم شهیدی کنارم افتاده شاید قبل از من زخمی و شهید شده بود؛ شاید هم همان دم شهید شد و کنارم افتاد. کم کم خواب بر چشمانم چیره میشد خواستم فریاد بزنم؛ اما فقط زمزمهای گنگ از حنجرهام برخاست به خود گفتم ،فیاض شهید شدهای انگار. ذهنم اما آشفته بود و به هزار راه میرفت یک راهش هم درست نبود.
نظرات