عشق در دوران نوجوانی، شور و هیجان دوران بلوغ، رقابت و عطش برنده شدن؛ اینها مفاهیم اصلی داستانی رمانتیکاند که رفاقت بین سه پسر نوجوان را، با حضور دخترکی که از ناکجا سر برآورده بهکلّی بههم میزند، بین آنها رقابتی پرحرارت و جذاب برقرار میکند و البته به واسطهی رقابت برای ربودن قلب این دختر غریبه، دوستی آن سه را هم محک میزند. کتاب «در یک ظهر داغ تابستانی دختری از بصره آمد»، قصهی سه پسر را روایت میکند که از کودکی در یک محله از آبادان، محل تولّد خود نویسنده، بزرگ شده و در کنار هم قد کشیدهاند. آنها در دنیای کودکانهای که تابهحال میشناختند غرقاند و با بازیهای مختلف و دوچرخهسواری و شیطنتهایشان دنیای خوشی دارند؛ خوشیهایی که یک روز ناگهان با دیدن یک دختر، دختری با موهای طلایی آشفته، چشمهایی غمزده و دستهایی لرزان که در میانهی یک گندمزار ایستاده، تماماً فرو میریزند و پسرها را با اولین مرحله از بلوغ، یعنی کشف احساس نسبت به جنس مخالف، آشنا میکنند. «جمشید خانیان» نویسندهی خوشقلم و باتجربهای که از خطهی جنوب ایران است، در این کتاب دختر موطلایی را هسته مرکزی داستانش قرار میدهد تا شخصیتهای دیگر را حول محور او بچرخاند؛ دختری غریبه که ظاهری بسیار گمراهکننده دارد و در پایان داستان، تصورات خواننده را مانند جهان کودکانهی پسرها فرو میریزد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«صدای تکبوق ماشینی را از خیابان اصلی شنیدم. رویم را برگرداندم. یک تاکسی ایستاد جلوی پای آنها. مسیو خم شد توی پنجرهی سمت شاگرد و چیزی گفت به راننده. بعد هرسهشان سوار شدند و تاکسی راه افتاد. من تندتر پا زدم و از راه باریک بین درختچههای آفتابپرست رد شدم و افتادم توی خیابان اصلی. دوباره برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. او از روبهروی لبنیات برادران موسوی هرکولسش را پراند توی خیابان. لعنتی انگار سوار اسب زورو شده بود. نگاه کردم به جلو، تاکسی در تیررسم بود. پیچید توی خیابان سمت راستی. تقریباً داشتند همان مسیری را میرفتند که دیروز صبح رفته بودند. به نظرم رسید که اگر از توی خیابان و از روی پُل فلزی کوچک آنجا بیندازم توی پیادهرو و بعد بروم توی کوچهی قبل از زغالفروشی حمراوی بهتر باشد. همین کار را کردم. توی کوچه سه تا درخت ده متری کنار کازرونی بود. لعنتیها آنقدر شاخههای آویزان شلوغ و پیچدرپیچ و پُر از تیغ داشتند که نمیشد بهراحتی از آنجا رد شد. باید با احتیاط میرفتم. تا آنجا که میتوانستم خم شدم روی فرمان. با اینهمه یکمرتبه سوزشی روی شانهام احساس کردم. ۴ و ۴ و ۴ و ۴. وقتی رسیدم به آخر کوچه، کمرم را راست کردم و دستم را گذاشتم روی شانهام. بدجوری داشت میسوخت، پیراهنم هم پاره شده بود. نگاه کردم دیدم تاکسی از خیابان اصلی رد شد و همینطور مستقیم گازش را گرفت و رفت. افتادم پشت سرشان نمیدانستم تا کجا میتوانم دنبالشان کنم.»
نظرات