کتاب «داستان مرد تنها» رمانی با محوریت عارف واصل حاج آقا فخر تهرانی است. راوی این داستان بانویی است که برای زیارت قبر مادرش به قبرستانی در قم سر میزند. متولی امامزاده آنجا پیرمردی به نام خبیر است که احوالات عجیبی دارد. راوی نسبت به زندگی او کنجکاو میشود و پس از گفتگو متوجه میشود او به عشق حاج آقا فخر ساکن این قبرستان شده است. عارف بزرگی که در همین محل دفن شده است و یکی از استوانههای عرفان و ادب بوده است. زمانی که از حاج آقا فخر پرسیده بودند که شما چگونه به این مدارج معنوی رسیدید ایشان خدمت به مادر پیر را دلیل اصلی کسب این مقامات دانسته بودند. ایشان از معدود افرادی بود که به محضر حضرت ولی عصر (عجل الله) مشرف شد و آیت الله بهاءالدینی ایشان را سلمان عصر حاضر دانسته بودند. در این داستان خبیر که شاگرد و شیفته این شخصیت بزرگ بوده برای راوی از کرامات و مراتب این عارف بزرگ نقل میکند و اینکه چگونه پلههای رسیدن به خدا را طی نموده شرح میدهد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
داستان زندگی مهدی هم مثل زندگی آقا فخر و خبیر برایم جذاب میشود. منتظر میمانم تا ادامه حرفهایش را بشنوم میگوید: «نمیدونم توی اون گفت و گوی کوتاه آقا شیخ مرتضی زاهد و آقا فخر چه سری بوده که آقا فخر رو از این رو به اون رو میکنه و میشه عاشق آقا مرتضی زاهد میره توی مسیر عرفان و کسب معرفت.» هر دو سکوت کردهایم. خبیر کتاب دعایش را از جیبش در میآورد و دستش را میگذارد روی قبر من هم فاتحه میخوانم برای شمس تبریزی خبیر، برای آقا فخر، جوان متمول و درس خواندهای که سالهای دور او هم برای خودش یک شمس تبریزی داشته که در یک دیدار کوتاه دفتر زندگیاش را عوض میکند. به عشق فکر میکنم و به معشوق به جهانی که با آن همه زرق و برق و وسعت، در برابر قدرت عشق حقیر و ناتوان است؛ حتی واژهها و جملهها هم نمیتوانند قدرت عشق را به تصویر بکشند. به قلبی فکر میکنم که اگر خانه عشق شود، قیامت هم که به پا شود. آخ نمیگوید. به آقا فخر فکر میکنم به اینکه چطور یک شبه ره صد ساله رفته.
نظرات