کودکان مانند لوح سفیدی هستند که هنوز روی آن هیچ آلودگی و لکّهای نیفتاده، برای همین هم آمادۀ پذیرش مفاهیمی هستند که به آنها آموزش داده شود. کتاب داستان کودک با مفاهیم دینی و مذهبی میتواند نقش مهمّی در تربیت فرزندان داشته باشد تا به نحوی مثبت و بدون فشار و اجبار، آنها را به سمت معرفت و خداشناسی سوق بدهید. در این مطلب با یک نمونه از همین کتابها آشنا میشوید.
کتاب «خیمۀ ماهتابی» با موضوع عاشورا نوشته شده و روایتی از فضایل و اندوه حضرت زینب (س) را به زبانی کودکانه و ساده ارائه میکند. تصویرپردازیها و نقاشیهای جذاب این کتاب باعث شده در کنار داستانگویی زیبای نویسنده، کودکان شما با فضای ادبیات مذهبی به خوبی آشنا شوند و درسهای اخلاقی این واقعۀ بزرگ دنیای اسلام را، از طریق پیامهای داستانی کسب کنند. داستان این کتاب از زبان یک خیمه روایت میشود؛ خیمهای که متعلق به حضرت زینب (س) است و از ابتدای سفر ایشان به همراه کاروان برادر، به همراهشان بوده است. این داستان با اوصاف زیبایی که از ارتباط این خواهر و برادر گرامی برای خواننده به روی کاغذ آورده، کودکان را به سمت خود کشیده و محبت اهل بیت (ع) را در دل آنها نهادینه میکند. «فاطمه سادات موسوی» نگارش این کتاب را با کمک تصویرگری و نقاشیهای زیبای «لیلا تیموری نژاد» به پایان رسانده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«دشت پر شده بود از آدمهای بدقول. خیمههایشان را نزدیک نهر فرات برپا کرده بودند. هیچوقت آنقدر آدم یکجا ندیده بودم. چند هزار مردی که مولا حسین را دعوت کردند بیاید به شهرشان، اما یکهو زدند زیر قولشان. انگارنهانگار مهمان دعوت کرده بودند، آن هم آدمی به مهربانی مولا حسین. آدم بدقولها حرف زور میزدند و تهدید میکردند. هر روزی که میگذشت بیشتر و بیشتر میشدند. مثل بیدی که بیفتد به جان پارچهها ولکن نبودند.
راستش کمی ترسیده بودم. انگار یکی داشت نخهایم را یکییکی میکشید و حرصم را در میآورد. ما خیمهها وقتی میترسیم حس میکنیم نخهایمان کشیده میشود، بدجوری هم دردمان میآید و کلافه میشویم. کاروان ما پر بود از زن، کودک و پیرمردهای عصابهدست. کاروان بدقولها فقط و فقط مردهای هیکلی و گنده بودند که با لباس جنگی آمده بودند. شمشیر دستشان بود، تیرکمان و نیزه هم. ما مثل نقطۀ کوچکی در برابر لشکر بزرگشان بودیم.
خانم زینب وقتی دید آدم بدقولها هر روز زیاد و زیادتر میشوند، به دلشوره افتاد. دیگر نمیتوانست چیزی نگوید. مولا حسین که آمد، با بغض از او پرسید: «برادرجان! دشمنی با پدرمان علی بن ابیطالب آنها را تا دشت کربلا کشانده؟»
امام فرمودند: «برایشان دعا کن خواهرم، برای هدایتشان. ترس به دلت راه نده.»»
نظرات