پسر نوجوانی که در زندگی شخصی دوستان زیادی ندارد و قادر به برقراری ارتباط عاطفی درستی با خانوادهاش نیست، برای جبران کمبودهای روانی خود در مدرسه به قلدری روی میآورد. «کرش» پسری در کلاس هفتم است که دوست ندارد نقطه ضعفهای خودش را در کس دیگری ببیند؛ به همین دلیل نسبت به «پن» رفتاری تحقیرآمیز و آزاردهنده نشان میدهد. کرش در زندگی فقط دو دوست دارد، یکی «مایک»، همکلاسی آزارگرش که الگوی رفتارهای ضداجتماعی اوست؛ و دیگری پدربزرگش که در میانۀ داستان، با حادثهای روبهرو میشود. کتاب «خروس جنگی» یک رمان نوجوان است و این را میتوانیم از شیوۀ روایت داستان به خوبی تشخیص بدهیم. داستان کرش ترکیبی از دو لحن متفاوت روایی است؛ اولی جهان کودکانهای را میسازد، و دومی دنیای بالغانه را در مقابل آن قرار میدهد. خیالات و رفتارهای کودکانۀ او از طرفی نشان میدهد که هنوز یک کودک است اما در جایی از داستان چالش اساسی اتفاق میافتد که شخصیت او را متحول میکند؛ و آن سکته کردن پدربزرگ کرش است. بُعد روانشناسی این کتاب به سادگی اما به شکلی عمیق توانسته نیازها و هنجارهایی که یک نوجوان با آن مواجه میشود را در متن داستان به تصویر بکشد؛ بنابراین در طول قصه ما با احساسات و هیجاناتی طرف هستیم که به کرش فشار میآورند و باعث میشوند او به شخصیت و رفتارهایش دوباره فکر کند. «جری اسپینلی» نویسندۀ خوشسابقه و پرکار کتابهای کودک و نوجوان، در این داستان روی اهمیت محیط آموزشی و فضای مدرسه، در شکلدهی به شخصیت بچهها تاکید میکند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«ناظم مدرسه لبخند زد. این علامت خوبی بود. گفت: «آقایان زحمت نشستن به خودتان ندهید. قرار نیست زیاد اینجا معطّل بشوید. در واقع...» به پشتی صندلی گردانش تکیه داد، دستهایش را پشت سرش قلاب کرد و ادامه داد: «حتی نمیخواهم بدانم که چرا شما دوتا را اینجا آوردهاند.» به من خیره شد و گفت: «کوگان! هیچ تعجب نمیکنم که امسال اولین نفری هستی که سر و کلهات اینجا پیدا شده. شنیدهام که خیلی افسار سرخودی!» به جلو خم شد و روی میز کوبید. من و مایک یکه خوردیم. ناظم لبخند زد و گفت: «ولی... خب، امروز اولین روز مدرسه است، نه؟ بنابراین ندیده میگیرم. در ضمن این را هم بهتان بگویم که من خودم طرفدار پر و پا قرص فوتبالم. از قرار معلوم شما دوتا خوب لگد میاندازید! حرف من این است که این استعدادتان را توی زمین فوتبال بروز بدهید.» نگاهش از من به مایک و دوباره به من برگشت. گفت: «قبول؟» سرمان را تکان دادیم و گفتیم: «قبول!» او هم سرش را تکان داد و گفت: «باشد بروید پی کارتان.» همین که بیرون رفتیم صدا زد: «آقایان!» برگشتیم. گفت: «به من قول دادهاید. اگر زیرش بزنید پوست از کلهتان میکنم!» در راهرو، ساعدم را به مایک زدم و گفتم: «هی پسر! شنیدی چی گفت؟ من افسار سر خودم!»»
نظرات