داستانگویی به سبک محلّی حال و هوای متفاوتی دارد. هرچقدر هم که یک داستان پیچشهای عالی و شخصیتهای عمیق داشته باشد، باز قصّهای که بریمان احساس نوستالژی و خاطرهانگیز داشته باشد شیرینی دیگری دارد. حالا میخواهیم باهم کمی دربارۀ کتابی بخوانیم که با سادهترین اتفاقات و همین دلخوشیهای کوچک، داستانی زیبا را برایمان با همین احساس روایت میکند.
کتاب «خانۀ بلور» داستانی دربارۀ ارتباط عمیق و جداییناپذیر افراد یک خانواده و یک نسل است که عمیقاً به یکدیگر اهمیّت میدهند و حاضرند برای خوشحالی همدیگر، از منافع خودشان بگذرند. در این کتاب قصۀ یک مادربزرگ و نوهاش را میخوانیم که در فضای محلی یکی از شهرستانهای باصفای کشورمان ایران، باهم زندگی میکنند و در دل این داستان به چالشهایی برمیخورند. نویسندۀ کتاب خانۀ بلور با توصیفات جذابی که از محیط شهر گرگان، با آن آبوهوای بارانی و طبیعت سرسبزش برای خواننده روی کاغذ آورده، شما را پای داستان خود مینشاند تا کمی بیشتر وارد زندگی این «صادق» شوید. او که پسری وفادار است و دوست ندارد مثل بسیاری از همسالانش از خانواده فاصله بگیرد، تنها همین یک مادربزرگ مهربان و فرتوت را در این زندگی دارد. «سید محمد میرموسوی»، نویسندۀ پرکار این کتاب، بر روی ارتباط ساده و بیریای دو شخصیت داستانش تمرکز میکند و وقتی قرار میشود که آنها با کمک هم برای خود یک خانۀ کوچک درست کنند، با قرار دادن چالشهایی بر سر راه آنها خواننده را برای ادامۀ داستان به جلو میکشاند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«وقتش بود که خانه از بن و پایه خراب میشد تا جای آن صاف و هموار، و نقشۀ جدید پیاده شود. به خاطر یکدلدودلی مادربزرگ، ما از گروه چهارنفره عقب بودیم. مادربزرگ دلبستۀ این خانۀ قدیمی و متروکه بود و همیشه میگفت از این خانه خیلی خاطره دارد و حاضر نیست آن را خراب کند. یک بار گفته بود وقتی داشتند پی خانه را میکندند، به تعدادی سفال شکسته برخوردند و کمکم یک کوزه پیدا شد. کوزۀ بزرگ به اندازۀ خمرۀ آب. آنقدر ذوق کردند که داشتند دیوانه میشدند. کار را نیمهکاره رها کردند و رفتند توی لته و زیر درختها آن را با احتیاط شکستند. اما از شانس بدشان توی خمره پر بود از گندم پوسیده. میگفت خمرۀ گندمدان بود و برای آذوقۀ زمستان انبار کرده بودند.
من با لبخند گفتم: «مادربزرگ راستش را بگو! پول و طلا نبود؟!» لبخند ملایمی زد و سرش را تکان داد. باز گفتم چه کارشان کردی؟ یکدفعه با غیظ گفت: «اجداد ما از ما هم فقیرتر بودند. پول و سکّه کجا بود؟» بعد آه بلندی کشید و ادامه داد: «آن زمان مردم باخبر شدند و به گوش امنیهها رسید. دقالومقال شد. چند بار ما را بردند پاسگاه سینجیم کردند. تا اینکه خیالشان راحت شد که چیزی در کار نبود. بعد با پوزخند گفت: «هنوز عدّهای خیال میکنند مادربزرگ گنج پیدا کرده!»»
نظرات