در داستانهای قدیمی زنان هیچوقت نقش اصلی نداشتند و همیشه در نقش معشوق قهرمان داستان حضور پیدا میکردند. اما از جایی به بعد، با پیشروی فرهنگ اروپایی و طرح مسئلههایی درمورد زنان و آزادی اجتماعی آنان، هنر و ادبیات هم به نوبه خود این موضوعات را مورد توجه قرار داد. ادبیات انگلستان در این مسیر آنقدر اثرگذار بوده که شاید به جرأت بتوان بخش بزرگی از جنبش رمانتیسم را به این کشور نسبت داد؛ مکتبی که بر روی عواطف، احساسات و عشق تمرکز دارد و باعث ایجاد تغییرات بزرگی در سبکهای ادبی شد. یکی از مهمترین این آثار، کتاب «جین ایر» است که شاهکار «شارلوت برونته» به حساب میآید و نقش مهمی در تحوّل ادبیات اروپا و آمریکا در قرن نوزدهم داشته است. داستان جلد اول این کتاب، روایت زندگی دختری به نام جین ایر است که والدینش را سالها قبل در اثر تیفوس از دست داده و حالا با خانوادۀ داییاش زندگی میکند. اما زندایی جین با او رفتار بسیار بدی دارد و او را از معاشرت با بچههایش هم منع میکند. جین که ذرهذره حالت تدافعی به خودش میگیرد، میفهمد که تنها حامی و دوست واقعی او، خدمتکار آنها «خانم بسی» است. یک روز، به خاطر اینکه جین جلوی زورگویی پسرداییاش میایستد، در یک اتاق قرمز رنگ حبس میشود؛ جایی که نمادی از ارتباط پیچیدۀ فرزندان و والدینشان است و در آنجا جین فکر میکند یک روح دیده است. این اتفاقات تاثیری همیشگی روی روابط او با جنس مخالف میگذارد؛ چیزی که باعث میشود پس از رفتن به مدرسه و آشنایی با دوستهای جدید، همچنان شخصیت متفاوتی از کودکی جین در او باقی بماند و در جلد دوم، نتایج این تجربیات بسیار روشنتر و آشکارتر روایت میشود.
در این قسمت برشی از این کتاب را میخوانیم:
«میدانم که بعضیها عقاید مرا خشک و جدی میدانند، چون به شدت اعتقاد دارند کودکان فرشتهاند و مربیان باید خودشان را با شیفتگی وقف آنها کنند. اما من این مطلب را برای چاپلوسی و راضی کردن خودخواهی پدر و مادرها نمینویسم. نمیخواهم تزویر یا دغلبازی کنم فقط حقیقت را میگویم. از روی وجدان دلسوز و مراقب پیشرفت و آسایش آدل بودم و به دخترک علاقه داشتم. درست همانطور که خانم فرفاکس را دوست داشتم، از مهربانیاش سپاسگزار بودم و از مصاحبتش لذت میبردم چون رفتاری آرام و متین داشت و افکار و شخصیتش متعادل بود. ممکن است دیگران سرزنشم کنند اما اشکالی ندارد. اضافه میکنم: گاهی تنها در محوطه قدم میزدم، بعضی وقتها هم کنار دروازه میرفتم و جاده را تماشا میکردم یا موقعی که آدل با پرستارش بازی میکرد و خانم فرفاکس در انباری ژله درست میکرد، از سه راهپلۀ ساختمان بالا میرفتم، دریچۀ سقف را باز میکردم و خودم را به پشتبام میرساندم. از آنجا به مزرعه و تپۀ تکافتاده و افق نگاه میکردم.»
نظرات