جیمی، پسرکی یتیم که هرگز مادرش را ندیده و زمانی که پنجساله بوده، پدرش هم راهی زندان شده، زندگی سخت و مشقتباری را میگذراند. پدر او به جرم قتل به زندان افتاده و حالا نُه سال از حبس شدن او میگذرد. برای یک کودک سیاهپوست که هیچ سرپرستی ندارد، زندگی در جهانی بیاحساس که نه به کودکان رحم میکند و نه به حداقلهای نژادی، شجاعت بسیار زیادی را میطلبد. یک روز اتفاق غیرمنتظرهای میافتد که قرار است همهچیز را تغییر بدهد؛ پدر جیمی که به بیماری کلیوی حادی دچار شده، از زندان فرار میکند و به پیش پسرش چهاردهسالهاش برمیگردد. جیمی نمیداند این چه احساسی است، اما این را میداند که دیدن و تعامل و شناختن پدرش، باعث ایجاد چندین حس متفاوت در او شده است. پدر که روزهای آخر خود را میگذارند، دوست دارد تا جای ممکن جهانبینی خود را به فرزندش منتقل کند. این مسیر برای جیمی نیز، که همیشه در جستجوی اصل و اصالت خود ناموفق بوده، یک تجربۀ تکاندهنده و متحولکننده است. «والتر دینمایرز» به خاطر ساده و صریح نوشتن، پرداختن به دغدغههای واقعی جامعه و استفاده از هنر خود در تصویر وضعیت نابهسامان نژاد آفریقایی-آمریکایی، با این کتاب اعتبار بسیاری در سطح بیالمللی پیدا کرد و جوایز بسیاری را برنده شد. روایت این داستان سیر تحوّل شخصیت جیمز از یک کودک به یک بالغ را به نمایش میگذارد و به موازات آن، از قضاوت کردن شخصیتهایش به دست یکدیگر نیز خودداری نمیکند؛ چنانکه جیمز اگرچه به بیگناهی پدرش پی میبرد، اما از اشتباهات او هم درس میگیرد تا به سرنوشت او دچار نشود.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«جیمی بیدار شد. نمیدانست کجاست. خودرو کنار جاده توقف کرده بود. شب بود. روبهروی او و در طول جاده، تیرهای چراغ برق پراکنده بودند، به زرافههایی بدشکل میماندند که چشمهای برّاق و بزرگ آنها، تاریکی را از شب میزدود. از آن فاصله میشد حشراتی را که در روشنایی سبز دور چراغ ها وول میخوردند دید. جیمی به صندلی عقب نگاهی انداخت تا ببیند کرب آنجاست یا نه. نبود. دوباره چشمهایش را بست و خواست باز بخوابد ولی چشمهایش به سرعت باز شدند. نشسته برگشت تا پشت ماشین را ببیند. پمپ بنزینی که چندان دور نبود دیده میشد. شاید بنزینشان تمام شده بود. از خودرو بیرون آمد. هوا خنک بود و میلرزید. به سمت عقب ماشین رفت و دوباره نگاهی به پمپ بنزین کرد، ولی کرب را ندید. گهگاه برگهایی تو جاده پخش میشدند یا جانور کوچکی غیژغیژ صدا میکرد. جیمی به خودرو برگشت و در را بست. دستش را به طرف رادیو برد ولی منصرف شد. سپس دو دستش را روی زانوهایش گذاشت. بعد، در طرف خودش را قفل کرد و نگاهی به در طرف راننده انداخت ببیند قفل است یا نه. قفل نبود. نفسی عمیق کشید و دوباره به پشت سرش نگاهی انداخت. این بار سایهای دید و از طرز حرکت آن متوجه شد سایۀ کرب است. جیمی آنقدر او را تماشا کرد تا قیافۀ مرد پیر زیر نور مشخص و تمام شکهای او نیز برطرف شد. بله، او کرب بود که میآمد. جیمی چرخید، قفل در را باز کرد و تو صندلیاش جابهجا شد. چند دقیقه بعد، کرب در طرف راننده را باز کرد، روی صندلی نشست و خودرو را روشن کرد.»
نظرات