در ادبیات ایران داستانهای عاشقانه را با «لیلی و مجنون» میشناسند. اما این دو شخصیت اولین قهرمانان داستانهای عاشقانه نبودند و میتوان گفت شکلی تازه از دو شخصیت شاهنامه هستند؛ کتاب «بیژن و منیژه» درباره همین دو عاشق و معشوق است که در اشعار فردوسی داستانی عاشقانه از آنها روایت میشود. این کتاب پنجمین جلد مجموعه «قصههای شاهنامه» است که در قالب داستان، اشعار شاهنامه را به شکل نوشتاری درآورده است. داستان این کتاب با بیژن شروع میشود؛ پسر گیو که از سرداران سپاه کیخسرو شاه ایران است و خود نیز جوانی است که پهلوانی بزرگ را در آینده نوید میدهد. بیژن که با یک ملازم همراه شده است، به سرزمین توران میرود تا در آنجا دختری به نام «منیژه» را پیدا کند؛ دختر که زیبایی مثالزدنیاش بیژن را تا فرسنگها آنطرفتر میکشاند و البته او شاهزاده توران و دختر افراسیاب است. وقتی بیژن به توران میرسد و این دو جوان همدیگر را ملاقات میکنند، هردو شیفته و دلباخته یکدیگر میشوند؛ اما بیژن باید به ایران برگردد و منیژه نمیتواند دوباره تنها شود. منیژه داروی مخصوصی به او میخوراند و بیهوشش میکند؛ اما خبر ندارد که این اتفاق باعث میشود خطر حضور پهلوانی از سرزمین دشمن، پدرش افراسیاب را به این فکر بیندازد که بیژن برای گرفتن انتقام سیاوش به اینجا آمده است. این کتاب به قلم «آتوسا صالحی» روایت شده و به زیبایی توانسته بین ادبیات کهن فارسی و زبان معیار امروزی، تعادل برقرار کند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«افراسیاب چون ماری سیاه از خشم به خود پیچید. خواست گلوی بیژن را بفشارد و راه بر نفسش ببندد، اما یکباره دست پس کشید که چنین مرگی، خشمش را فرو نمینشاند. بیژن زانو زد: «گناه بر من نیست اگر پای بر خاکت گذاشتم. از ایران به جنگ گراز آمدم. در راه، زیر سروی پناه گرفتم تا از گزند آفتاب در امان بمانم که خواب چشمهایم را بست و پری افسونگری مرا برداشت و برد و بر سر گذرگاه سواران دخترت منیژه گذاشت. کجاوههای بسیار از دورادورم گذشت. میانشان یکی را دیدم که چادری از پرنیان داشت و پریرویی از درونش به من نگریست. پری مرا به کجاوه خواند و در یک دم آنچنان جادویم کرد، که تا آمدن به پیشگاهت همه در خواب گذشت.» افراسیاب چون شیری که دهها تیر و نیزه در تنش نشسته باشد، فریادی از سر درد کشید: «این بختِ بد بود که تو را به این سو کشاند. میدانم تو در اندیشه جنگ با من بودی و کینخواهی سیاوش؛ و پیش از جنگ خواستی که با نیرنگی سینهام را با زخم بیآبرویی پارهپاره کنی، اما اکنون که دستوپابسته و زبون بر خاک افتادهای، داستان میبافی و میخواهی مرا چون کودکان با افسانههای دیو و پری بفریبی. میدانم تو نابهکار جز ریختن خونم به چیزی دیگر نمیاندیشی.» بیژن دانست که سرانجام این خشم مرگی زودرس خواهد بود. مرگی سیاه چون چاهی تاریک و این چاهی بود که او به دست خویش برای خود کنده بود. واژهها را چون واپسین تیرهای رهایی بر افراسیاب فرود آورد: «ای شهریار! گرازان با دندان جنگ میکنند و شیران با چنگ، جنگجویان با شمشیر و سواران با تیروکمان. من هر اندازه نیز که دلم پر از ستیز باشد و سرم پر از خشم، نمیتوانم دستبسته و برهنه با تو که پیراهنی از پولاد بر تن داری به جنگ برخیزم. اگر میخواهی دلیریام را ببینی، اسبی به من بده و گرزی گران. پس هزار تن از پهلوانانت را برگزین و ببین چگونه آنان را در چشمبرهمزدنی بر خاک میریزم.»
نظرات