«لیلا قربانی» در یک داستان بلند، ماجرای چند نوجوان را بازگو میکند که نام حضرت حسین(ع) را شنیده و میدانند که به زودی کوفه میزبان ایشان خواهد بود؛ آوازه اباعبدالله قلب پاکشان را احاطه میکند و دلشان پرمیکشد که در میان یاران امام باشد، اما ناگهان اخبار تازهای در شهر میپیچد، خبر از تهدیدها و طلاهایی که پای بزرگترها را سست کردهاست، حالا تصمیم شخصیتهای داستان ما چه خواهد شد؟ آیا هنوز میل دارند که پا به سرزمین بلا بگذارند یا دست از آرزوی سرنوشت سازشان میکشند؟
در بخشی از کتاب میخوانیم:
((چشمهایش از اشک پر شد. سرش را پایین انداخت و با گوشۀ آستینش اشکهایش را پاک کرد. مرد که نباید گریه کند؛ این لازمۀ مرد شدن بود. در دلش گفت چه کسی گفته مرد گریه نمیکند؟! حتماً تمام آن مردهایی که این حرف را میزنند، خودشان یک وقتی در گوشهای دنج که دلشان گرفته، آرام اشک ریختهاند))
نظرات